یک اعتراف مخرب بکنم و بروم ردِ زندگیام. من از روز اولی که رفتم تهران و دانشجو شدم یک فانتزی بینهایت کلیشهطور داشتم که هیچ وقت جرات نکردم تا آن را برملا کنم. رویای من همیشه این بود که یک پیرزن خیلی پولدار که شوهر و بچه ندارد، با پالتوی کرم رنگ بخواهد از عرض خیابان فرشته عبور کند. از آن طرف یک پیکان جوانان گوجهای با سرعت زیاد عبور ممنوع بیاید و حواسش به پیرزن نباشد. بعد من مثل عقاب شیرجه بزنم سمت پیرزن و او را از مرگ حتمی نجات بدهم. طوری که یک مو از سرش کم نشود. بعد پیرزن درخت محبتش شکوفه کند و من را ببرد به خانهاش و یک مودت شدیدی بین ما برقرار شود. آنقدر شدید که آیندهی من را تضمین کند. من هزار بار از فرشته و الهیه و پاسداران و جردن پیاده رد شدم اما هیچ وقت این فانتزی محقق نشد. اگر محقق شده بود، حالا به جای اینکه پشت کامپیوتر مجبور باشم خیابان بسازم، با عشرتالملوک برای جام جهانی رفته بودیم سنپترزبورگ و روسیه. چون پول هم زیاد داشتیم همهی بازیها را تماشا میکردیم. شبها هم میرفتیم علافی. آبجو و سیبزمینی و قارچ سرخشده میخوردیم. آخر شب هم پاتیل میشدیم و تلوتلوخوران میرفتیم به اتاقمان در هتل هرمیتاژ که شبی چهار هزار دلار اجارهاش کردیم. پولداریم خب. اصلا هم مهم نیست مردم چقدر صفحه پشت سرمان میگذارد. گور باباشون. ما هر کاری بکنیم، پشت سر ما حرف میزنند. مهم پیمودن راه هزار سال در یک شب است. راهی که طول آن به اندازهی عرض خیابان فرشته است.
اما خب. فانتزی عشرتالملوک محقق نشد. من هم دارم طولانیترین خیابان شهرمان را طراحی میکنم. بیست دقیقهی دیگر بازی شروع میشود. من هم دسترسی به هیچ کانال تلویزیونی ندارم. قارچ و سیبزمینی سرخ کرده هم نیست. سر کار هم نباید آبجو بخوریم. در این ثانیه دقیقا نمیدانم هدف غایی من از زندگی و زنده بودن چیست؟ تف بر غروب فانتزیها.