در شیشهای ورودی شرکتمان یک سنسور دارد که از سقف آویزانش کردهاند. دقیقا بالای در. وقتی میخواهیم برویم بیرون باید یک مکث کوچکی جلوی آن بکنیم تا سنسور ما را ببیند و بعد هم یک دستوری چیزی میدهد و در باز میشود. لابد جهت امنیت جانی کارمندان تا کسی نتواند بیاید تو و با تفنگ آشولاشمان کند. به هر حال ما در سرزمینی آزاد زندگی میکنیم که داشتن تفنگ برای هر انسان آزادهای، آزاد است (چقدر آزاد داشت این جمله). اما اشکال کار اینجاست که سنسور را با توجه به قد خودِ آمریکاییها تنظیم کردهاند و ما شرقیهای نه چندان بلند و رشد نکرده را به سختی میبیند. از روز اول همین مشکل را داشتهام. جلوی در میایستم و عقب و جلو میروم. خیره میشوم بهش. دستم را بلند میکنم و میگیرم به سمتش و تکان میدهم. بعضی وقتها هم که خودش را میزند به کوچهیعلیچپ، زیر لب التماسش میکنم که “جان هر کی دوس داری باز شو، میخوام برم خونه”. امروز هم همین اتفاق افتاد. آن طرف درِ شیشهای یک زن هندی منتظر آسانسور بود. از فرط انتظار، تقلای من برای باز شدن در را تماشا میکرد و لذت میبرد. در که باز شد، آسانسور هم رسید و با هم خزیدیم داخل. زن هندی خیلی جدی پرسید که جلوی در داشتی دعا میکردی؟ بهش گفتم نه و بعد برایش ماجرای سنسور عوضی در را گفتم. آنقدر خندید که آسانسور را انداخت به لرزه. بعد هم گفت: “اگر چند ماه همین کار رو بکنی حتما میتونی یه دین جدید بیاری و کلی مشهور میشی و پیروان و حواریون زیادی دور خودت جمع میکنی” و پیاده شد و رفت.
خودم را گذاشتم جای زن هندی. مردی با حالت فلکزده، خیره مانده به سقف و دستش رو به بالا و زیر لب دارد یک چیزهایی بلغور میکند. حق داشت فکر کند که مشغول عبادت هستم و جلوی در شیشهای هم محراب من است. مخصوصا برای هندیها که از ترک دیوار هم خدا درست میکنند. اما پیشنهاد بدی هم نداد. دارم بهش فکر میکنم. اگر کارم بگیرد، شاید سریعتر بتوانم از شر مهندسی کردن خلاص بشوم و به جای ساختن راه شوسه و خاکی، شروع کنم به ساختن جادههای معنوی. ثوابش هم بیشتر است به گمانم.