سه روز است که دردِ گردن امانم را بریده است. سالی دوبار گردنم که انگار نذر داشته باشد، همین بلا را سرم میآورد. صبح بیدار میشوم و میبینم که خشک شده و مثل لولای روغننخوردهی در خاور نمیچرخد. هر کس صدایم میکند، مجبورم مثل فیل تمام هیکلم را بچرخانم، آخی کنم و با چشمهای تنگ شده بگویم: ها؟ چیه؟ بدنم هم به یک سمت نشست میکند و کج میشوم. همهی اینها بابت همین گردندرد است. وقتهایی که درد نیست، حواسم نیست که گردن دارم و اصلا حسش نمیکنم. انگار سالی دوبار درد میگیرد تا صرفا اعلام وجود کند. البته گمان کنم کانسپت درد همین باشد. لااقل یکی از کانسپهای آن. یک جورهایی انگار درد و رنج ابزار یادآوری هستند. پدرم یک مثال مشخص دارد که همهی خاندانمان آن را حفظ است. میگوید ماهی تا وقتی که توی حوض شنا میکند، نمیفهمد چقدر خیس است. وقتی میفهمد که از آب پرت شود بیرون. همان کانسپت درد و رنج. همان رنج بیآبی که عامل آگاهی ماهی است. تازه میفهمد که چقدر خیس بوده و خودش خبر نداشته. یا من میفهمم گردنِ بدون درد چقدر خوب بوده و نمیدانستم. یا درد فراق که اهمیت بودن دیگری را به آدم یادآوری میکند. یا مثلا اینکه جهان هستی، سالی دوازده بار به زنها، زن بودنشان را یادآوری میکند. آنهم با درد. حالا اینکه چرا جهان هستی اینقدر غیرمتمدنانه ارزشها را یادآوری میکند، الله اعلم.
خلاصه اینکه من با درد کنار آمدهام و آن را میگذارم به حساب هزینهای که بابت خودآگاهی باید پرداخت کرد. به هر حال آگاهی مقولهی گرانقیمتی است و لامروت ربطی به ژنتیک ندارد و صرفا اکتسابی است. فقط باید دردش را کشید. درد گردن. درد تنهایی. درد تاریکی. نیمهی پر لیوان را نگاه میکنم. راه دیگری هم ندارم. اینکه در روزهای درد، امید به روزهای بیدردی میبندم. بیدردی قابل حس نیست الا با درد کشیدن. لذت بیدردی، فقط با درد شکل میگیرد. مثلا اینکه من فردا بیدار بشوم و گردنم درد نکند. راحت بتوانم با ماشین دنده عقب بگیرم و مثل جغد گردنم را هزار درجه بچرخانم. سه روز قبل همهی اینکارها را میکردم. اما بدون آگاهی. بدون لذت.
خلاصه اینکه سیستم آموزشی جهان هستی، کمی قدیمی و خشن است و برای تزریق آگاهی به شاگردهایش، راهی جز درد و رنج و کتک نمیداند. حالا بماند که گاهی وقتها آدم زیر باد کتک، دارفانی را هم وداع میگوید. که البته لابد این درس آخر و امتحان آخر سال است. مردن جهت نشان دادن لذت زندگی.