همسایهی کناریمان یک شغل خوب پیدا کرد و یکهو تصمیم گرفت برود سیاتل. یک تریلی هجده چرخ با راننده اجاره کرده تا زار و زندگیاش را از شرق مملکت ببرد غرب. انگار یکی بخواهد از خاش اسبابکشی کند و برود سلماس. به همین دوری. راننده تریلی ساعت هشت صبح روز شنبه زنگ در را زد و از خواب بیدارم کرد. یک مرد سبیلو. از همین سبیلهایی که آدم به پشت آن وصل است و نه آنها به آدم. عذرخواهی کرد که گند زده به خواب روز تعطیلمان و گفت که تریلیاش زیادی دراز است و جلوی در گاراژ ما را میگیرد و از این حرفها. من هم گفتم مهم نیست، فدای سرت، بذار بخوابیم. تشکر کرد. بعد پرسید: کجایی هستی؟ گفتم ایرانی. گفت که عراقی است و سلامعلیکم غلیظی کرد. گفتم حالا که گند زدی به خواب صبحمان، لااقل تریلیات را پارک کن و بیا یک چای بزنیم با هم. رفت و با چهارصد بار عقب و جلو کردن، ماشین هفتاد فوتیاش را توی کوچه بیست فوتی ما پارک کرد. بعد هم برگشت و گفت: عیب نداره سیگار بکشم؟ گفتم بکش. حرف که میزد کلمات را از ته حلق و معده و لوزالمعدهاش میکشید بالا. وقتی میگفت تهران انگار داشت میگفت راحتالحلقوم. اسمش عماد بود. همسن بودیم. تمام دوران جنگ بصره زندگی کرده. همانجا مدرسه رفته. من هم بهش گفتم که هر هشت سال جنگ را اهواز بودم. مدرسه هم همانجا رفتم. بهش گفتم که سعید ما را شما کشتید. پسرعمویم. گفت متاسفم. نعیم ما را هم ایرانیها کشتند. عمویش را. گفتم شرمنده. بهش گفتم خانه ما را موشک زدید. گفت خانه آنها هم بمب خورده. بعد هم یک فحش افدار داد به جنگ. معتقد بود که جوامع با جنگ موجودیت پیدا میکنند. صلح یک پدیدهی انفرادی است. مثل من و عماد. که با هم چای خوردیم و اصرار داشت من را برادر صدا کند و من اصرار داشتم بهش نارنگی و سیب بدهم که تا سیاتل دهنش بجنبد و حوصلهاش سر نرود. عماد میگفت اما حکومتها یکطور دیگر به ماجرا نگاه میکنند. یک نگاه غیر انسانی و غیرعاطفی و صرفا به عنوان راهکاری برای بقا. خیلی باهاش موافق نبودم. بهش گفتم اگر یک گشتی توی اینترنت بزند میبیند همانقدر که آدم صلحطلب وجود دارد، آدمهایی هم هستند که تنفر را رواج میدهند و عقیده را بر عاطفه ترجیح میدهند. برایش هم قابیل را مثال زدم که با بیل هابیل را فرستاد رحمت خداوند. بعد هم کلی با هم خندیدیم و لعنت فرستادیم به جنگ و بیخیال بحث شدیم. جنگ تف سربالاست.
بعد هم رفت سراغ کارگرها تا گند نزنند به تریلی و زار و زندگی همسایهی ما. سی و خردهای سال پیش، من و عماد از بمب و موشکهای همدیگر جاخالی میدادیم. بدون اینکه بدانیم برای چی.