دیروز رئیس بزرگ از آن سمت دنیا پرواز کرد و آمد شهر ما و همه را برای ناهار دعوت کرد رستوران ایتالیایی. بابت کریسمس و سال نو و غیره. یک میز بزرگ رزرو کرده بود و همه نشستیم دور آن و ماکارونی خوردیم. از در و دیوار حرف زدیم و آخرش رسیدیم به تفریحات غیرکاری. هر کسی از رشادتهایش میگفت. شکار. شطرنج. شیرجه از ارتفاع دویست فوتی. من تازه آنجا فهمیدم که رئیس بزرگ خلبانی بلد است. گواهینامهی پرواز دارد و تا حالا صد ساعت پروازی توی کارنامهاش ثبت شده. بعد هم فهمیدم که کمربند سیاه دارد توی کاراته. الان هم زده توی کونگفو. سالی یک بار هم توی جشن چینیها، داوطلبانه نقش سر اژدها را بازی میکند. پوکر باز قهاری است. خودش کیک چهارطبقهی عروسیاش را پخته. درست کردن کشتیهای چوبی مینیاتوری هم خیلی بهش آرامش میدهد. بعد هم میکروفن را داد دستم تا من هم هر چه دارم بریزم روی دایره. هر چه فکر کردم هیچی به ذهنم نیامد که در خور باشد. فقط گفتم در دنیای مجازی مینویسم و ده بیست هزار نفر خواننده دارم. بعد هم اضافه کردم که یک بار خواهر گلشیفته فرهانی یکی از نوشتههایم را لایک کرده (شقایقشون). لیلی رشیدی هم توی اینستاگرام من را فالو میکند. تازه یک بار هم داریوش اقبالی لایکم کرده. رئیسم هیجان زده شد و گفت: آفرین. توئیتر هم داری؟
بعد دست کرد توی جیبش و موبایلش را درآورد و نشان داد که صد و خوردهای هزار نفر توئیتهایش را میخوانند. که همان خوردهاش دو برابر کل خوانندههای من است.
من ترجیح دادم دیگر حرف نزنم و فقط لبهایم را غنچه کنم و ماکارونیها را هورت بکشم بالا. حالا هم خوب که فکر میکنم، میبینم من همیشه از ارتفاع بدم میآمده. پس خلبانی را دوست ندارم. کلا ورزشهای رزمی هم چندان باب دلم نیست. اژدها و کیک و پاسور و کشتی هم که هیچ. فقط میماند توئیتر. یک اکانت درست کردم صرفا بابت فرو نشاندن آتش حسد خودم. من آدم کوتاه نوشتن نیستم. من صرفا یک پاراگراف لازم دارم فقط جهت گرم شدن چانهام. درست مثل موتور لوانتور. در کمتر از سه پاراگراف هم هیچ کلامی در ذهنم منعقد نمیشود. اما خب. ماجرا الان مثل چشموهمچشمی دو باجناق برای خریدن ماشین بهتر است. خودم را باید به آب و آتش بزنم.