یک روزهایی وجود دارد که درد نوشتن میافتد به جانم اما هیچ چیز برای نوشتن ندارم. روی هر چیزی که دست میگذارم، یا خودم آن را نوشتهام یا مسعود بهنود خاطرهای ازش دارد یا الهی قمشهای تبدیلش کرده به فلسفه و توی یکی از میلیونها سخنرانیاش آن را گفته است. اما خب، هوس نوشتن، مثل بچهی سه سالهی زباننفهمی است که وسط تابستان خرمالو میخواهد. اینها را قدیم یکبار گفتهام. نوشته بودم که شاید تقصیر شغل من است که حرفی برای گفتن ندارم. ماهیت شغل من وصل است به ریاضیات که آنهم از بتن خدشهناپذیرتر است. فرمول مساحت دایره از دوران هابیل به این طرف، عوض نشده است. آرزو دارم یک روز صبح موقع صبحانه خوردن، تلویزیون لای خبرهای هواشناسی، خبر عوض شدن فرمول دایره و مربع را هم بدهد. لااقل میتوانم یک پاراگراف دربارهاش بنویسم.
اما خب. فرمولها ثابتند. آدمهایی که هر روز میبینم، هم ثابتند. حتی آدمهایی که تا حالا ندیدمشان هم ثابتند. مثلا دو ساعت دیگر جلسه دارم با چهار نفر مهندس شهرداری. چهار نفر آدم جدید که تا حالا عکسشان را هم ندیدهام. اما از حالا میشناسمشان. مهندسهای شهرداری همه مثل هم هستند. شلوارهای کرم رنگ با پیراهن چهارخانه میپوشند. از بالای عینک طبی نگاه میکنند و همهی جملههایشان با اکچولی شروع میشود. از همین آدمهایی که جسمشان در ساختمان شهرداری است و روحشان سمت خلیج مکزیک، کنار ساحل حمام آفتاب میگیرد. بابت همین هم آدمهای بیروحی هستند. مثل خیلی آدمهای دیگر که گرفتار روزمرگیاند و جسم و روحشان از هم دور افتاده است.
اصلا فکر کنم همین جدایی روح از بدن (و نه جدایی نادر از سیمین- سلام اصغر)، عامل گرفتاری است. نه ثبات فرمولها. قدیمها صدا و سیما یک برنامهی تلویزیونی داشت که برای بچهها پخش میکرد. اسمش را گذاشته بودند کار و اندیشه. دو تا پسر پکیده که یکیشان کار بود و آن یکی اندیشه. کل هدف برنامه این بود که بگوید فقط در صورتی که این دو تا با هم باشند، به هدف میشود رسید. مفهوم درستی بود که با کیفیت افتضاحی نمایش داده میشد. همان مفهومی که من و کارمندهای شهرداری و خیلیهای دیگر کاملا آن را نادیده گرفتیم. اینکه جسممان با چشمهای بیفروغ چکش میزند و روحمان جای دیگری دارد ساز خودش را میزند. البته تقصیر ما که نیست. یک فلوچارت منسجم تعریف شده است که آدمها از مربع بالای آن زندگیشان را شروع میکنند و کلا سه یا چهار مسیر از پیش تعریف شده هم بیشتر ندارد. ته همهی این مسیرها هم به دایرهی پایان میرسد. فلوچارتی که پر است از قوانین و قراردادهای مندرآوردی خودمان. اما این وسط یک سری آدم جذاب و جسور هستند که از همان روز اول فلوچارت را تا میکنند و میاندازند توی دستشویی و سیفون را میکشند. روحشان را با طناب میبندند به بدنشان و چند گره کور هم میزنند که هیچوقت باز نشود. همین آدمهایی که ما و کارمندان شهرداری، رد پر رنگ زندگیشان را از پشت پنجرههای فلوچارت میبینیم و نچنچ میکنیم.
خلاصه اینکه دو ساعت دیگر با چهار آدم خوب اما بیروح جلسه دارم. احتمالا همان اول جلسه ازشان میپرسم که روحشان کجا رفته که مال خودم را هم بفرستم پیشان تا لااقل آنجا با هم خوش باشیم.