دقیقا همین حالا که این پاراگراف را مینویسم، همکار تپلم آمده و نشسته کنار آن یکی همکارم و دارند دربارهی بازی فوتبال دیشب حرف میزنند. تن صدای همکار تپلم مثل صدای قلب آدم مرده، یکنواخت و کسالتبار است. هیچ فراز و نشیبی ندارد. حتی وقتی که میخندد صدایش یکنواخت است. ها ها ها. موضوع حرفش هم مثل خودش یکنواخت است. مثلا روزهای دوشنبه مکالمهاش اینطور است: سلام. آخر هفتهات خوب بود؟ لوسی (سگ بزرگ و بدقوارهاش) مریضه. آخ بیمه چقدر گرون شده. راستی بازی فوتبال دیشب رو دیدی؟ دفاعشون مزخرف بود. ناهار چی بخوریم؟ و راهش را میکشد و میرود پشت میز خودش. همکار تپلم باید حدود پنجاه سال سن داشته باشد. اما حجم فکرها و دغدغهها و امیدها و ترسهایش به اندازهی یک نوزاد چهار ماهه است. یکی از سرگرمیهای من همین است که چگالی معنوی آدمها را تخمین بزنم. اختراع خودم است. نسبت حجم فکر و دغدغهی آدمها به سن آنها. چگالی معنوی همکار تپلم خیلی ناامیدکننده است و به طور ناجوری به سمت صفر میل میکند. هیچ وقت حرفهایش آدم را غافلگیر نمیکند و هیچ وقت هم منشا حرفهایش از دل و مغزش نیست. همهی حرفهایش از سمت بازوها و معده و مثانه و رودهاش جوانه میزنند.
برعکس او لیندا است. حسابدارمان. نسبت جغرافیایی اتاق لیندا به اتاق من مثل نسبت مراغه است به زاهدان. یا نسبت نیاوران به ورامین. از هم دوریم و فوقش هفتهای یکی دو بار همدیگر را توی آشپزخانه ببینیم (آشپزخانه یک جایی است مثل یزد یا مثلا میدان انقلاب). خیلی سال پیش لیندا تب مخوفی گرفت و بعد از آن تارهای صوتیاش آسیب دید. حرف زدنش، نجواست. انگار دائم مثل اسنودن مشغول بازگو کردن اسرار حکومتی است. لیندا همسنِ همکار تپلم است. در عوض حجم فکرها و دغدغههایش یک میلیون برابر اوست. چگالی معنوی لیندا کمکم دارد سوق پیدا میکند به سمت بینهایت. هر بار که با او صحبت میکنم یک تکهی عظیم از ابر فکرهایش را قیچی میکند و میگذارد روی شانههایم. تبحر خاصی در افزایش چگالی آدم دارد. با بیست دقیقه مکالمهی غیررسمی، مثل یک قلوهسنگ سنگین میروم کف ذهن خودم تهنشین میشوم. برعکس همکار تپلم که تبحرش تبدیل آدم به چوبپنبه است.
حالا هم که این پاراگراف را تمام کردم، همکار تپلم همهی دغدغههایش را راست و ریس کرده. آدرس یک دامپزشک خوب را گرفته، دلیل دفاع بد فوتبالیستهای دیشب را فهمیده و ناهار هم قرار است همبرگر بخورد با دو لایه پنیر اضافه. همکلام بودن با همکار تپلم و لیندا هر دو سخت است. هر کدامشان منتهیالیه طیف چگالی معنوی را به سختی چسبیدهاند و ول نمیکنند. من آدمهایی که چگالیشان استاندارد است را بیشتر دوست دارم. آدمهای معمولی. یک همنشینی معقول که روح آدم را به یک میزان معین و سینوسوار بالا و پایین کند. از همین آدمهایی که با سگ زشتشان در خیابان قدم میزنند و دغدغههای سنگینشان را قیچی میکنند و روی دوش آدم میگذارند و و برای ناهار همبرگر با دو لایه پنیر اضافه میزنند به بدن. از همین آدمها