۴۴

خواستم توضیح این عکسم را با یک جمله‌ی سورئال شروع کنم. بگویم: «قدیم‌ها یک دوست دختری داشتم که همیشه می‌گفت بلاه، بلاه، بلاه…». اما من نه تنها حتی یک مویرگ سورئالیستی ندارم ، بلکه خیلی هم رئالم. واقعی. دوست دختر هم نداشتم هیچ وقت. پس توضیح این عکس را با این جمله‌ی رئال شروع می‌کنم: یک هم‌دانشگاهی داشتم که موهایش فرفری بود. قد بلند و سیاه. گاهی وقت‌ها یک چیز سیاه کوچک از جیبش می‌کشید بیرون، فتیله می‌کرد و می‌انداخت توی استکان چای. بعد چای را سر می‌کشید. ده دقیقه بعد، زبانش کار می‌افتاد. فیلسوف می‌شد. هر چه بود کار همان فنگ سیاه بود. همیشه به من می‌گفت تو نُرم جامعه‌ هستی. بعد هر بار من می‌گفتم: «منظورت نَرمِ جامع‌اس؟». من چه می‌دانستم نُرم چیست. می‌گفت: «متوسط جامعه‌ هستی». بعد با خودکار، روی اولین کاغذ جلوی دستش، یک نمودار زنگوله‌ای کت و کلفت می‌کشید و برآمدگی آن را هاشور می‌زد و می‌گفت: «تو این‌جایی. جایی که همه‌ی مردم دیگه هم هستن. تو آدم نُرم و حوصله سربری هستی که هیچ چیزی برای گفتن نداری. مثل همه‌ی آدم‌های نُرم دیگر. مثل اکثریت عاقلی که اقلیت دیوانه را مسخره می‌کنن.»

من جوابش را نمی‌دادم. فوقش یک آروغ می‌زدم. زر مفت می‌زد. لااقل آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم زر می‌زند. حالا بعد از این همه سال‌ نظرم بدجوری دارد به نظرش نزدیک می‌شود. افتاده‌ام پی آدم‌های خارج نُرم. اصلا شده تفریح برایم. آدم‌هایی که مثل همه نیستند. این پسرک هم یکی از آن‌ها بود. خارج جمع خوش می‌گذراند. لای آدم‌ها بود اما تنها. یک خارج افتاده از قلمبگی زنگوله. یک جایی کنارِ نمودار. دنیای خودش را داشت. یک دنیای خلوت که هیچ نُرمی را در آن راه نمی‌داد. هیکلش توی هیچ فلوچارتی جا نمی‌شد. حکما همین طور بود. این آدم‌ها هیچ هم حوصله سر بر نیستند. بر خلاف ظاهر کسالت‌بارشان. فقط کافیست درِ دنیایشان را برای آدم باز کنند. همین. این را گفتم که لال از دنیا نروم.

نوشته‌ای در حد یک بعد از ظهر دوشنبه‌ی نُرم.

IMG_3251