پروژهی بزرگ را تحویل دادم. ساعت چهار و ده دقیقهی روز جمعه. بعد از ده ماه تلاش و تقلا. از بس در این ده ماه انگشت اشارهام را کوبیدم روی ماوس که درد گرفته. بین کسانی که زیاد با کامپیوتر کار میکنند، مرض مرسومی است. مرض ماوس. انگشت اشارهی من، نانآور خانه است. اگر روزی لای تلهموش یا انبردست گیر بیفتد، از گرسنگی میمیرم. گاهی وقتها فکر میکنم که چقدر وابستهی ماوس هستم. کلا چقدر وابستهام. به ماوس. به ماشینم. به رئیسم. به بنزین بدون سربِ دو دلاری. به قهوهای که سر صبح باید بخورم تا سر درد نگیرم. کلا آدم موجود وابستهای است و آزادگی و عزت نفس یک جوک خندهدار است. هیچ کس آزاد نیست. همه زندانی هستیم. اگر آزاده بودیم حتما تا حالا برگشته بودیم به زندگی انفرادی خودمان، ته غارهای تاریک.
پروژهی بزرگ را تحویل دادم. ساعت چهار و ده دقیقهی روز جمعه. بعد از ده ماه تلاش و تقلا. دلم خواست با یک بطری شراب جشن بگیرم. با یک آدمی که بفهمد هشتصد صفحه نقشهی بیروح یعنی چه. اما پیدا نشد. یک نفری هم نمیشود با شراب جشن گرفت. شراب همینطوری هیچ خاصیتی ندارد. درست مثل یک ماشین تحریر است که به خودی و خود ملالآور است. تا وقتی که ایدهای را از ته مغز یک آدم میکشد روی کاغذ. آن وقت است که هیجانانگیز میشود. شراب هم همینطور است. فضا و همراهش است که آن را گس و گلو را گرم میکند. این حرف من نیست البته. این حرف کمال است. یک بار رفته بودیم کوشآداسی. یک شب ساعت دوازده هوس شراب کردیم. همهی شهر مرده بود. یک ساعت راه رفتیم تا بالاخره یک دکان باز پیدا کردیم لب دریای اژه. کمال صاحب دکان بود. با دخترش آنجا را میچرخاند. اسمش شایلی بود. موهای صافی داشت که از آسمان نیمهشب کوشآداسی هم سیاهتر بودند. گفتیم که یک بطری شراب میخواهیم. بعد کمال همان متافور ماشین تایپ و اینها را برایمان گفت. بعد هم رفیق شدیم باهاشون. با کمال و شایلی. بس که آدمهای هیجانانگیزی بودند. کلا آدمهایی که به میل خودشان شبها بیدارند، آدمهای جالبیاند (به غیر از دزدها و سیاستمداران که کلا آدمهای جالبی نیستند). یک آهنگ غمانگیز هم گذاشته بودند. شایلی گفت که اسم خوانندهاش کاظیم است. از قربانیان چرنویل که در جوانی مرده. یک جوری غمانگیز میخواند که انگار خودش خبر داشته به زودی میمیرد. شایلی یک سیدی از آهنگهای کاظیم را داد بهم. شایلی عاشق کاظیم بود. خیلی بیپروا این را گفت. بعد هم نگاهش گم شد توی تاریکی اژه. کمال هم گرفتار و اسیر بود. اسیر دخترش. از توی نگاهش میشد فهمید که تحمل یک ثانیه دوریاش را هم ندارد. همه گرفتار بودند.
کمال یک دیوار دکانش را فرش کرده بود با ساعتهای دیواریِ جورواجور. شایلی گفت که اسمش را گذاشتهاند گورستان ساعت. برای هر ساعت فقط یک بار باطری میگذارند. هر وقت هم باطریاش تمام شد، ولش میکنند به حال خودش. کمال میگفت اینطوری هر ساعتی خودش زمان مرگ خودش را تا ابد نشان میدهد. مثلا ساعت چهار و ده دقیقهی روز جمعه. خیلی سورآل بود. یک دیوار با هزار ساعت مرده و یک ساعت که هنوز زنده بود. ساعت هم گرفتار بود. گرفتار باطری. حیاتش به همان باطری وصل بود. مثل من که نان شب و حیاتم وصل است به انگشت اشارهام.
پروژهی بزرگ را تحویل دادم. ساعت چهار و ده دقیقهی روز جمعه. بابت آن پول میگیرم. با پول آن قهوه و بنزینِ بدون سربِ دو دلاری میخرم تا بتوانم روی پروژهی بعدی کار کنم و زنده بمانم. آزادگی جوک بزرگی است. همهی ما گرفتاریم. گرفتار یک همراه که آنطرف میز بنشیند و یک بطری شراب را با ما تقسیم کند و جشن بگیرد.
عکس هم مربوط است به پارسال و گرفتاری دل آدمها. همین.