دویست و بیست و سه

دوازده دقیقه بعد از زلزله زنگ زدم به موبایل پدرم. نگران بودم. پرسیدم اوضاع چطوره؟ خندید و گفت همه چیز آرومه.گفتم کجایید؟ گفت توی ماشین. خیلی هم راحتیم. گفتم سردتون نیست؟ گفت نه. مثل بهاره. گفتم زیاد لرزوندتون؟ گفت نه. آروم بود. نگران نباش. پرسیدم: موبایل‌تون شارژ داره؟ بنزین دارید؟ پتو چی؟ خندید و خیلی راحت گفت: خیالت راحت باشه. همه چیز تا خرخره مهیاس. اراده کنیم همین الان تا خرمشهر هم یک کله می‌تونیم بریم. برای پدرم رانندگی تا خرمشهر یعنی رانندگی تا لبه‌ی جهان هستی. بعد هم مثل همیشه خیلی مطمئن گفت نگران نباش. این‌جا همه چیز خوبه، ما هم خوبیم. خودت چطوری؟ هوا چطوره؟

یک طوری شرایط را توصیف کرد که اگر برای چهار دهه پسرش نبودم، مطمئن می‌شدم دست مادرم را گرفته و رفته‌اند سواحل قناری و دارند مارگریتا می‌خورند. پدر و مادرها یک سپر هزار لایه دارند در قبال فرزندان‌شان. سپری که نگرانی‌ و ترس‌شان را نبینیم. اما من دست‌شان را خوانده‌ام. می‌دانم حسابی لرزانده، هوا سرد است، احتمالا باک ماشین نصفه است و یادشان هم رفته پتو بردارند. محقم تا صبح پا به پای آن‌ها نگران باشم و دلم مثل سیر و سرکه بجوشد. برای آن‌ها. برای همه. برای خودم.  عادی‌ترین عکس‌العمل موجود.