دویست و بیست و نه

اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان بود برای گلدن گلوب. شک ندارم که شب قبلش هم یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. که مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و این‌ها. اما خب، برنده نشد و کاغذ یادداشت همان‌طور تا شده ماند ته جیب کتش. من فتیش این طور یادداشت‌های نخوانده را دارم.  یادداشت‌هایی که یک نفر آن را می‌نویسد تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمی‌آید. مثل نامه‌‌هایی که سربازها برای معشوق‌شان می‌نویسند و می‌گذارند توی جیب بغل‌شان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر می‌خورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحه‌شرحه می‌کند. این یادداشت‌ها برای آینده‌ی قشنگ نوشته شده‌اند. آینده‌ی قشنگی که هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. آینده‌ی قشنگی که اسپیلبرگ جایزه را بزند زیر بغلش. یا جنگ تمام شود و سرباز برسد به معشوقش. این یادداشت‌ها بعد از منقضی شدن‌شان، خواندنی‌تر هستند. راحت می‌شود فهمید که اگر حوادث جور دیگری رخ می‌دادند، دنیا چه شکلی می‌شد. همان واریانس واقعیت. در واقع شبیه به همان‌کاری که نقاش‌های غیر رئالیست می‌کنند. اما خب، این نامه‌ها همیشه پاره می‌شوند و نمی‌رسند به دست صاحب‌شان. بیچاره اسپیلبرگ. بیچاره سرباز عاشق. بیچاره فالاچی.