یازده سال است که با دو نفر جوان آمریکایی همکارم. گذشت این همه زمان، ما را به هم نزدیک کرده. شن و ماسه را هم یازده سال بگذارید توی آب، حل میشوند. چه برسد به من که کلا آدم گیاهطور و منعطفی هستم و با تمساح هم میتوانم رفاقت کنم. نه آنها ماجرای تسخیر سفارتشان را به رویم میآورند و نه من ماجرای ایرباس را. هر روز ساعت دو و بیست دقیقهی عصر با هم میرویم توی آبدارخانه و چای میخوریم. در واقع با چایخوردن آشتیشان دادم. بهشان دستور پخت هویج پلو و تهچین مرغ را دادم. یکیشان هر ماه یک بار هویچپلو بار میگذارد. با اینکه هویجپلویش سبز است و گوشتش مزهی پنیر گندیده میدهد، اما خودش به آن افتخار میکند. عید نوروز را درک میکنند. مطمئن شدهاند که شتر وسیلهی حمل و نقل عمومی در ایران نیست. با درخت آشنایی داریم. مردم کفش کتانی میپوشند و برف و دریا و رودخانه و جنگل هم داریم.
یازده سال است که با دو نفر آمریکایی همکارم. دوست دارند زبان فارسی را یاد بگیرند. چند سال است که یک فایل کامپیوتری درست کردهاند و هر کلمهی فارسی جدیدی که یاد میگیرند را به همراه معنیاش آنجا مینویسند. از کلمات ضروری شروع کردهاند. مثلا سلام، حالت چطوره. جاکش. دیوث و تمام کلماتی که به جفتگیری مربوط میشود. توان یادگیریشان هم بالاست. امروز بهشان گفتم که آقای حداد تصمیم گرفته که به جای کلمهی سکس از کامش استفاده کند. خورد توی ذوقشان. باید تمام فایل را بروزرسانی کنند. از صبح هم صدایم میکنند کامران. ناراحت نمیشوم. رفیقیم.
یازده سال است که مهاجرت کردهام. مهاجرت مثل به دنیا آوردن بچه است. بچهای که به جای زایشگاه در فرودگاه به دنیا میآید. با درد و امید. آمدهام بین آدمهایی که فرهنگ و زبان و شکل و قیافهشان متفاوت است. آدمهایی که نمیدانند هویجپلو و تهچین چیست. سرپا میشاشند. روز اول بهار هیچ معنی خاصی برایشان ندارد. با خوردن بوقلمون شکرگزاری میکنند. وسط زمستان جشن میگیرند و درختهای کاج را تزئین میکنند. فوتبالشان را با دست بازی میکنند و با کفش توی خانه راه میروند.
یازده سال است که با دو نفر آمریکایی همکارم. اختلافاتمان تا آسمان میرود. اما مشغول یاد گرفتن همدیگر هستیم. آنها هویجپلو میخورند. من بوقلمون. آنها چایخور قهاری شدهاند و ساعت دو و بیست دقیقه میآیند سر میزم و میگویند کامرانِ جاکش، لتس هَو سام تی. من هم به انگلیسی جواب کلفتی میدهم و میرویم برای چای. روزی که یک آدم روانی، پنجاه نفر را توی وگاس کشت، برایشان متاسف و غمگین شدم. روزی هم که کرمانشاه زلزله آمد، آنها برایمان متاسف شدند و نفری بیست دلار دادند برای کمک.
من یازده سال است که مهاجرم. یاد گرفتهام که آدمها تا روزی که مغزشان شسته نشود، همه مهربان و یک شکل هستند. تا روزی که سیاستمداران افسار آدم را نگرفته باشند، همه خوبند. مثل هم میخندند. مثل هم گریه میکنند. مثل هم عاشق میشوند و مثل هم کنار دریاچه، سرشان را روی شانهی هم میگذارند. همهی اینها تا روزیست که مغزشان را نشورند. سیاست منفورترین عادت انسان است.