دویست و سیزده

اگر از سبیل‌های محمود دولت‌آبادی صرف‌نظر کنیم، او را دوست دارم. در واقع کتاب‌هایش را دوست دارم. مخصوصا جای خالی سلوچِ او را. یک جایی وسط‌های کتاب، محمود یک چیزی می‌گوید راجع به جوانی. مضمون کلی‌اش این بود که جوانی هیچ وقت در آدم نمی‌میرد. فقط به مرور در پستوی قلب آدم قایم می‌شود و منتظر می‌ماند تا یک چیزی ماشه‌اش را بکشد و بزند بیرون. مثلا عاشق شدن یک مرد نود ساله. یک جورهایی محمود، جوانی را یک موجود بازیگوش تصویر کرده که تا آخرین ثانیه‌های عمر هم ممکن است یک‌هو از مخفیگاهش بزند بیرون و آدم خودش را شگفت‌زده کند.
من خیلی به این فرضیه‌ی محمود امید دارم و دل بسته‌ام. این‌که وقتی پیر شدم و آردهایم را بیختم و الکم را آویختم، جوانی یکهو بزند بیرون و شگفت‌زده‌ام کند و مجبورم کند تا همه‌ی رویاهای معلقم را عملی کنم. رویاهایی که با لحاظ کردن شرایط موجود، خیلی راحت نمی‌شود جامه‌ی عمل تن‌شان کرد. کلا شورت هم نمی‌شود تن‌شان کرد. هشت سال که جنگ بود. هشت سال هم که از دست آن‌یکی محمود فرار می‌کردیم. هشت سال هم قرار است از دست دانلد فرار کنیم. بعدش را هم که خدا می‌داند. تنها امیدم این است که دهه‌ی آخر زندگی‌ام همه‌ی محمودها و دانلدها دست از سرم بردارند و اجازه بدهند این جوانی بازیگوش و محروم بزند بیرون و شگفتی خلق کند. از عاشقی بگیر برو تا هوا کردن فیل.