دویست و سی و سه

به محض رسیدنم زنگ زدم به یکی از فامیل‌های دورمان. لااقل سی سال است که ندیدمشان. حرف زیادی با هم نداشتیم. از مرحله‌ی سلام، احوالت چطوره و چه خبر و دیگه چه خبر که گذشتیم، مکالمات‌مان افتاد به پت‌پت. خاصیت دور شدن همین است. حرف زیاد باقی نمی‌ماند. گو این‌که در این سی سال، هزار اتفاق افتاده که جان می‌دهد برای تعریف کردن. اما دور شدن، کاری می‌‌کند که آدم‌ها حتی وقتی فیزیکی کنار هم باشند، فکرهایشان باز هم به هم نزدیک نشود. برای پر کردن سوراخ سنبه‌های مکالمات، خلاقیت به خرج دادم و پرسیدم خانه‌تان کجاست این روز‌ها؟ گفت: تا پارسال خیابان یازدهم فلان محله‌ی اهواز بودیم اما امسال بعد از پنجاه سال آمدیم خیابان دوازدهم همان محله.
بعد مقایسه کردم با زندگی خودم. من طی چهل سال گذشته، چند هزار کیلومتر جابجا شده‌ام؟ چند شهر و استان و کشور؟ اما این فامیل دور ما طی پنجاه سال، از خیابان یازدهم کوچ کرده به خیابان دوازدهم. نسبت فامیل دور به من مثل نسبت برج میلاد است به تاکسی‌‌های شهر. ثابت و متغیر. نمی‌دانم کدام خوب است و کدام بد. شاید هم اصلا خوب و بدی این وسط وجود نداشته باشد. اما حتما جنس و شکل ریشه‌های من و او از زمین تا آسمان باهم متفاوت است. یکی‌مان افقی رفته و یکی عمودی.