همین دو هفته پیش با جلال رفته بودیم ناهار بخوریم. یک جایی نزدیکیهای میدان فردوسی. یک رستوران درجه دو بود که وسط آن ماکت چاه آب درست کرده بودند. با چند متر طناب کنفی و دلو و این برنامهها. لابد بابت ایجاد حس نوستالژی بود. من کوبیده سفارش دادم و جلال را هم یادم نیست چی. مثلا قرمه سبزی. بعد گارسون رفت تا سر گاو را ببرد و چمنها را بزند و باهاشون غذا درست کند. جلال زل زد به چاه مصنوعی وسط رستوران. خیلی بقراططور گفت که کاش این چاه واقعی بود. از طنابش میکشیدم پائین. تا ابد. یک جایی تنها و دور از همهی آدمها. برای همیشه. اما حیف که چاه مصنوعی است. بعد من به جلال گفتم که قدیمها توی برق آلستوم کار میکردم. یک کارگاه ساختمانی بود و من هم همه کارهی آنجا. از تعمیر سیفونها بگیر تا بتن ریزی و بوس دادن به کارفرمای محترم. یکی از وظایفم هم تهیه صورت وضعیت بود. با متر و کلاه ایمنی، خیلی مهندسوار میرفتم و همه چیز را اندازه میگرفتم تا بعدا پولش را بکنم توی پاچهی کارفرما. آرماتور و کاشیکاری و مستراح و حمام و کانال کولر. پروژه هزار تا چاه عمیق هم داشت. هر کدامش را که مقنیِ سبیلدارمان میکند، من وصیتم را میخواندم و از آن میکشیدم پائین تا مترهاش کنم. برای جلال گفتم که رفتن توی چاه خیلی ترسناک است. مخصوصا وقتی از طناب میکشی پائین و دایرهی روشن دهنهی چاه کوچک میشود. انگار یک کسی آن بالا ایستاده و تنها روزنهی روشن دنیا را میبندد. مثل حس گربهی مفلوکی که گرفتار مامور شهرداری بشود و هلش بدهد توی یک پاکت سیاه و درش را گره بزند.
بعد به جلال گفتم وقتی رسیدی ته چاه، بدبختی تازه شروع میشود. انگار آدم را بیاندازند توی فونداسیون ساختمان و رویش بتن بریزند. سکوت و تاریکی آنقدر از همه طرف فشار میآورد که بند بند وجود آدم جر میخورد. در عوض وقتی برمیگردی بالا انگار تازه متولد شدی. همهی کثافتهای دنیای بالای چاه را حاضری بغل کنی. حتی صورت کریه کارفرمای محترم. مردن و تاریکی از دور جذاب است و وقتی بروی توی آن تازه میفهمی چقدر دنیای کثیف را دوست داری.
کرک و پر جلال ریخت. حس جوادی آملی را داشتم که رفته بالای منبر تا گمراهان را از سرب داغ جهنم بترساند. جلال شانس آورد که گارسون با کباب و قرمه سبزی و دوغ برگشت وگرنه کابوس ابدی داخل چاه رفتن را مثل داغ روی پیشانیاش میگذاشتم. اما من هنوز از داخل چاه رفتن میترسم.