بیست روزی که ایران بودم، قشنگترین و زشتترین روز تهران را دیدم. قشنگترین روزش همان روزی بود که دو قبضه برف آمده بود و دودهای شهر را قایم کرده بود و مردم میخندیدند و همهی هویجهای شهر شدند دماغ برای آدمبرفیهای کوتاه و بلند. زشتترین روزش هم همان روزی بود که شاخص آلودگی هوا از ۱۹۰ رد شده بود و انگار همهی جنگلهای دنیا را آتش زدهاند و دودش را فوت کردهاند سمت تهران. آدمها نمیخندیدند و زمین پر شده بود از هویجهای لگد خوردهای که هفتهی پیش، دماغ خندانترین آدمبرفیهای جهان بود. اما من در قشنگترین و زشتترین روز تهران، خوشحال بودم. این اثبات همان تئوری منسجم است که میگوید بهشت و جهنم درون آدمهاست و هیچ ربطی به بیرون ندارد. جهنم و بهشت تهران، توان تغییر جهنم و بهشتِ دل من را نداشت. بهشت و جهنمِ آدم، درون دل آدمهاست.
عکس هم مربوط میشود به بهشت تهران و لبو فروشِ سر میدان.