دویست و شصت و سه

امروز بعد از هزار سال دلم خواست ماشینم را بشورم. درست شده بود شبیه اسب ابلق. بس که کثیف بود. از کارواش که آمدم بیرون، باران شد. قسم می‌خورم تا چهار دقیقه‌ی قبل از آن، خورشید عالم‌تاب طوری می‌تابید که انگار آخرین روزی است که قرار است بتابد. در عرض چند ثانیه، ماشینم دوباره شد همان اسب ابلقِ چند دقیقه‌ی پیش. اتفاق‌های خارج از کنترل عصبی‌ام می‌کنند. زمان جنگ همیشه پدرم رنوی‌مان را گِل‌مالی می‌کرد تا مثلا هواپیماهای عراقی ما را نبینند. همیشه بزرگ‌ترین فتیش من این بود که رنو را بشورم. کلا تمیز کردن چیزهای کثیف و سر و سامان دادن به آشفتگی‌ها را دوست دارم. مثلا شستن یک رنوی سفید که گِل‌مالی شده. یا تراشیدن ریش‌های نامرتب آقای صانعی. یا سروسامان دادن به ترافیک فلکه‌ی دوم آریاشهر. اما روی رنو و صانعی و ترافیک هم کنترلی ندارم. این‌ها همان زخمهایی هستند که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورند و می تراشند (سلام صادق).
بعد یادم افتاد پریروز که دو پاراگراف مطلب نوشتم بابت فوتبال. توی فیس‌بوک. در عرض سه دقیقه، دو تا فحش کش‌دار خوردم. من از همه‌ی چیزهایی که کش دارند متنفرم. پیتزا. تنبان. فحش. رفتم تنظیمات فیس‌بوک را شخم زدم با بلکه راهی پیدا کنم و دریچه‌ی کامنت‌گذاشتن را مسدود کنم و خلاص. پیدا نکردم. بعد هم توی گوگل گشتم. یک جایی نوشته بود که متاسفانه کامنت‌های فیس‌بوک خارج از کنترل کاربر است. تف به دنیا. این‌ هم خارج از کنترل من است. حتی نمی‌توانم کنترل کنم که فحش بخورم یا نخورم. بعد کمی که خوب فکر کردم دیدم تقریبا هیچ چیزی تحت کنترل من نیست. زندگی‌ام بر مبنای پیش‌بینی و جاخالی و شانس جلو می‌رود. تصمیم‌گیر قابلی برای کنترل شرایط نیستم. مثلا اگر ترامپ تصمیم بگیرد و ایرانی‌ها را مجبور که تا هر روز صبح لخت بروند روی شیراونی و بندری برقصند، تسلیم می‌شوم. کنترلی روی ماجرا ندارم. مگر این‌که بخواهم قلدربازی کنم و بگویم گور باباتون و برگردم ایران. که خب، آن‌جا هم وضعیت همین است. فقط به سیاق وطنی. آن‌جا هم روی این‌که چند کیلو گیلاس و گوجه می‌توانم بخرم، کنترلی ندارم. افسار زندگی دست من نیست. کلا من صندلی عقب دنیا نشسته‌ام و فرمان دست چند نفر دیگر است.
احتمالا خیام هم همین فکرها را کرده. خوب غور کرده در ریاضیات و نجوم. بعد فهمیده که دنیا کلا ارزش سخت گرفتن ندارد. موضوع پوچی دنیا نیست. موضوع این است که چقدر کنترل داری روی آن. بعد هم خیام گفته گور بابای کنترل‌چی‌ها. خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت|می نوش ندانی زکجا آمده‌ای. و پیاله پشت پیاله زده.
این‌ها که گفتم فقط در مورد من و خیام صادق است. خوش به حال آن‌هایی که کنترل زندگی دست‌شان است. کنترل تلویزیون دست‌شان است. کنترل ریش مردم دست‌شان است. کنترل ارز دست‌شان است. کنترل پوزیشن شاشیدن مردم دست‌شان است. کنترل ویزا دادن به پدر و مادرها دستشان است. کنترل باورپذیری دروغ‌ها دستشان است. خلاصه اینکه کنترل عاقبت‌به‌خیری مردم دستشان است. خوش به حال چوپان‌ها. تنها چیزی که دست من و خیام به آن بند است و روی آن کنترل داریم همان است که “می خور که به زیر خاک باید خفت”. برای بعضی آدم‌ها مثل من، منطقی‌ترین عکس‌العمل توکل به خدا، زدن دست‌ها به دیوار و تماشای زیبایی‌هایی است که هنوز تحت کنترلِ کنترل‌چی نرفته.