دویست و شصت و دو

دو ساعت دیگر بازی ایران و اسپانیا شروع می‌شود. از صبح بس‌که ناخن‌هایم را جویده‌ام، سر انگشت‌هایم سابیده شده. استرس کولاک می‌کند. اسپانیا تیم بی‌رحمی است. اگر بهش اجازه بدهیم، پنجاه تا گل هم حاضر است بهمان بزند. اما خب که چی؟ اگر اسپانیا فینالیست هم بشود، چه فرقی به حالش می‌کند؟ آن‌ها آلردی توی اروپا هستند و خونشان خیلی قرمزتر از ماست. جزایر قناری مال آن‌هاست. والنسیا و لارامبلا و کاسا‌میلا و سالوادور دالی هم ما آن‌هاست. کلا هر چه آدم و جای قشنگ هست، مال اسپانیاست. دلارشان هم هفت هزار تومان نیست. هزار تا هم کاپ و مدال دارند. حالا اگر امسال هم ببرند، لابد کاپ را می‌گذارند کنار باقی آن‌ها تا خاک بخورد. فوقش یک روز هم مردم‌شان خوشحال‌تر از چیزی که هستند، می‌شوند و به جای یک لیوان آبجو، دو لیوان می‌خورند به سلامتی بردشان. که چی؟ اما اگر ذره‌ای جوان‌مردی داشتند و پوریای‌ولی‌طور به جهان نگاه می‌کردند، کمی شل بازی می‌کردند و می‌گذاشتند ما برنده بشویم. چیزی از افتخاراتشان کم ‌نمی‌شود. اگر ما ببریم، تا چهار سال شارژ هستیم و خون‌مان از صورتی کم‌رنگ می‌رود به سمت صورتی پررنگ‌تر. ما خیلی بیشتر قدر این جام را می‌دانیم. چون همین یکی را بیشتر نداریم. حتی ممکن است دورش ضریح بسازیم و عبادتش کنیم. هفت شبانه‌روز شادی و پایکوبی می‌کنیم. به هر حال کشور ما خیلی بیشتر از آن‌ها نیازمند شادی است. نسبت ما به شادی، مثل نسبت لوت است به باران. این‌قدر محتاجیم. ما ذرت توی قابلمه‌ایم. برد امروز حکم شعله‌ی زیر پای ما را دارد. می‌شکفیم و می‌شویم پاپ‌کورن. از آن زردی و سفتی، می‌رسیم به نرمی و سفیدی. خیلی مزایا دارد برنده شدن امروز.
دو ساعت دیگر بازی شروع می‌شود. کلا در شرایط فکری و روحی مناسبی نیستم تا بخواهم منطقی فکر کنم. برای همین با خدا وارد معامله شده‌ام. اگر ایران ببرد، من همین امروز می‌روم توی خیابان و برای هشتاد نفر آدم گرسنه پیتزای پپرونی می‌خرم. با نوشابه. برای نگهبان ساختمان‌مان هم که اسپانیایی است، یک بطری شراب بیست ساله می‌خرم که امشب خیلی بهش سخت نگذرد. خدایا، پوریا ولی‌طور نگاه کن به ما امشب. خب؟