دویست و شصت و شش

امروز با چند نفر جلسه داشتم راجع به سیستم فاضلاب فلان پروژه. دو نفر از این چند نفر، زن و شوهر بودند. هر دو نفرشان توی یک شرکت و یک اتاق کار می‌کردند. در واقع هر صد و شصت و هشت ساعتِ هفته را با هم بودند. این‌ها را آخر جلسه خودشان گفتند جهت مزاح و حسن ختام. بعد هم رفتند. تابستانِ سالی که قرار بود کنکور بدهم، رفتم مشهد خانه‌ی خاله‌ام. قرار شد همان‌جا کلاس کنکور بروم تا شاخ فیل را بشکانم و بشوم رتبه‌ی یک کنکور. برای خودم یک برنامه‌ی درسی جامع ریختم. از صبح علی‌الطلوع تا جایی که جان به جان‌آفرین تسلیم کنم. خاله‌ام لطف کرد یک ساعت رومیزی بهم داد تا صبح‌ها زنگ بزند و با آن بیدار شوم. یک ساعت سیکو که زنگش آهنگ فصل پائیزِ قطعه‌ی چهارفصل ویوالدی بود. در واقع این تنها قطعه‌ی کلاسیکی بود که منِ هفده ساله شنیده بودم و دست بر قضا عاشقش هم بودم. اما فقط هفته‌ی اول، ساعت شش صبح، شنیدن آهنگ ویوالدی، خرسندم کرد. از روز هشتم کم‌کم نفرت از این آهنگ ته دلم جوانه زد و تا آخر تابستان این جوانه‌ی نفرت تبدیل شد به چنار هزارساله‌ی نفرت. ویوالدی برای من معادل شده بود با صبح زود بیدار شدن و کشتی گرفتن با غول کنکور و انتگرال و مشتق و زندگی‌نامه‌ی خواجوی کرمانی و صرف فعل ذهب. آخر تابستان نه تنها هیچ چیزی یاد نگرفته بودم، بلکه یکی از علایق زندگی‌ام را هم از دست داده بودم. درست همان بلایی که وانت‌بارهای شهرداری و سمسارها بر سر آهنگ “فور الیزِ” بتهوون آوردند. الان من نسبت به این شاهکار موسیقایی هیچ حسی ندارم الا این‌که من را یاد دنده عقب گرفتن زامیاد آبی می‌اندازد. نمیدانم چرا بجای بتهوون از اندی یا جواد یساری استفاده نکردند؟
همه‌ی این‌ها را دوست داشتم به زن و شوهر امروزی می‌گفتم. بهشان می‌گفتم آدم چیزی که دوست دارد را به دام تکرار نمی‌اندازد. حتی می‌خواستم آزارشان بدهم و خیلی افراط‌گرایانه و استشهادی با آن‌ها برخورد کنم و بگویم که آدم با عشق‌ِ زندگی‌اش که ازدواج نمی‌کند. حالا هم اگر خبط کرد و ازدواج کرد، با او دیگر لااقل همکار نمی‌شود. صد و شصت و هشت ساعت در هفته؟ درست مثل کسی که فقط دم داشته باشد بدون بازدم. خفه می‌شود. اما خب، حرف‌های بالا را بلد نبودم به انگلیسی بزنم. لعنت به زبان غیرمادری که با آن نمی‌توانم هیچ انتحاری کنم. فقط بهشان گفتم آفرین. گود جاب. همین.