دویست و شصت و پنج

اگر از قورمه‌سبزی و نعناع و سرشیر صرف‌نظر کنم، درست کردن لِگو را از همه چیز بیشتر دوست دارم. یک لگوی هواپیما خریدیم که هفتصد قطعه‌ی ریز و درشت دارد. دفترچه‌ی راهنمایش هشتاد صفحه است. جز به جز توضیح داده که چطور این قطعات را روی هم سوار کنیم تا تهش یک هواپیمای بی‌نقص داشته باشیم. امشب یک‌تنه درستش کردم. قدرت خدا هیچ قطعه‌ای اضافه یا کم نبود و هر کدامشان یک جای مشخص داشت و لاغیر. تهش وقتی هواپیما تمام شد، به این نتیجه رسیدم که هر کس قبل از شروع هر رابطه‌ای باید چند تا لگوی هفتصد قطعه‌ای درست کند. لگو ساختن مصداق واقعی درست ساختن یک رابطه است. این‌که هیچ چیزی در رابطه بی‌خود و بی‌منظور نیست و باید در زمان و مکان درستش آن را استفاده کرد. لابد روز اول هم کریستیانسن منظورش همین بوده که فکر تولید لگو زده به سرش. تا آدم‌ها از بچگی عادت کنند به احترام گذاشتن به جزئیات. اگر هم که منظور و مقصودش این نبوده، که حیف از این همه زحمتی که کشیده است.
بعد هم یاد هدایتِ کاف افتادم. بلاگر مهجوری که خیلی سال پیش نوشته‌های همدیگر را می‌خواندیم. هیچ وقت خودش را ندیدم. من این‌ور دنیا بودم و هدایت یک جایی وسط هندوستان درس دکتری می‌خواند. یک بار تصادفی رسیدم به وبلاگش. ته یکی از پست‌هایش برایش نوشتم که چقدر قشنگ می‌نویسی و به کلبه‌ی محزون من هم سر بزن و بلاه بلاه. هدایت هم سر زد و از آن به بعد رفیق شدیم. رفیق مجازی. یکی دوبار هم با هم گپ زدیم. سال هشتاد و شش یک پست مفصل نوشت مِن‌باب دوست‌دخترش. نوشت که رابطه‌اش با او یک قطعه‌ی موسیقی مفصل است که همه‌ی فرکانس‌ها را دارد. همه‌ی نت‌ها، درست در زمان و مکان خودشان نشسته‌اند. بعد شیدا را توصیف کرده بود. موهای سیاه دارد. ته چشم‌هایش ذکاوت را می‌شود دید. راحت می‌خندد. بی‌هوا دستش را می‌کند توی موهای هدایت و زل می‌زند بهش. گاهی وقت‌ها تنهایش می‌گذارد و گاهی وقت‌ها هم سرِ موضوع “چرا دمِ خر درازه، چرا در گنجه بازه” با هم دعوا می‌کنند. هزار چیز دیگر هم گفته بود که من حالا یادم نمی‌آید. بعد نوشته بود که رابطه مثل تابلوی نقاشی رئال است و نه کوبیسم. هر جز آن باید درست و دقیق و به اندازه باشد. جزئیات به اندازه‌ی کلیات مهم است. شاید هم مهم‌تر. و این ظرایف است که رابطه را از کمیت به کیفیت می‌رساند. آخرش هم نتیجه گرفته بود که رابطه‌ی درست یک هنر است و فقط آدم‌هایی که آن هنر را بلدند می‌توانند شاهکار خلق کنند. وگرنه دنیا پر است از موسیقی فالش و تابلوهای کوبیسم و آدم‌هایی که دوربین‌های بزرگ دست‌شان می‌گیرند. پر از اثرهای هنری که غیرهنرمندان آن را خلق کرده‌اند. غیرهنرمندانی که جرم‌شان سهل‌انگاری است. سهل‌انگاری در احترام نگذاشتن به جزئیات.
هدایت کاف، آدم باهوشی بود. خیلی زود فهمیده بود که دنیا را فقط ظرائف می‌تواند قابل تحمل کند. دنیا درست مثل یک بوم سفید و خشک و بی‌ارزش است و فقط به حکم همین جزئیات و ظرایف قابل تحمل و قابل زندگی می‌شود. آخرش هم تعمیم داده بود به همه‌ی روابط انسانی. بلااستثنا.

برای جای خالی هدایت کاف.