تازگیها خیلی یاد کاظم مثقالی میافتم. هفتهای سه چهار بار به طور میانگین. مثقالی رئیسم بود. با هم یک جایی وسط کوههای خشک زاگرس کار میکردیم. توی یکی از همان روستاهایی که سازمان جغرافیایی کشور هم ازش خبر نداشت. همانجایی که هزار بار ازش نوشتم و گفتم که مار داشت به کلفتی لولهی ناودان. مثقالی کمکنقشهبردار بود و من هم کمکِ کمک نقشهبردار. ته چارت سازمانی شرکت بودم. ته هرم قدرت. یک بار دعوت شدیم عروسی برزو. من و مثقالی و کل اهالی روستا. خیلی احترام من و مثقالی را داشتند. وارد حیاط که شدیم، به افتخارمان یک بز بینوا را زدند زمین و سرش را گوش تا گوش بریدند. چشمهای بز از فرط شگفتزدگی شده بود به اندازه نعلبکی. لابد بابت “که را کُشتم تا کشته شدم زار؟”. بعد هم رفتیم توی خانه. موقع شام جلوی هر دو نفر یک سینی پر از برنج و گوشت بز گذاشتند. بدون بشقاب و قاشق و چنگال. لابد رسمشان بود. مهمانها دو نفر دو نفر افتادند به جان سینی و برنج و بز. سه دقیقه بعد آن طرف سالن دعوا شد. دو تا غیورمرد سر برنج و گوشت دعواشان شد و یکیشان چکِ قایمی خواباند زیر گوش آن یکی. بعد هم آتش افتاد به قلعه و همهی مدعوین دونفر دونفر افتادند به جان هم. نیم ساعت بعد هم پدر برزو با چک و لگد و پس گردنی پرتمان کرد بیرون. من و مثقالی و تمام اهل روستا را. بدون هیچ عزت و احترامی.
مثقالی مثل قناری رفت توی لک و نشست روی صخرهی جلوی خوابگاه و آسمان بد قوارهی بالای زاگرس را تماشا کرد. عادتش بود. مخصوصا وقتهایی که با خواهرش تلفنی حرف زده بود. همان خواهرش که خرمآباد زندگی میکرد و اماس داشت. یا وقتهایی که مدیر پروژه که راس هرم قدرت بود، میشاشید روی سر ما که زیر پایش نشسته بودیم. یا وقتهایی که با لگد از عروسی پرتمان میکردند بیرون. من هم رفتم نشستم کنارش. چهارتا سیبزمینی آبپز هم بردم تا با هم بخوریم. با نمک. مثقالی گاز دوم را که زد گفت گه توی زندگی. منم گفتم باشه. خب، رئیسم بود و هر چی میگفت من قبول میکردم. گفت خواهرش بعد از چهار تا پسر به دنیا آمده و پدرش همان روز تولدش یک بز زده زمین و سرش را گوش تا گوش بریده. حالا هم خواهرش ام اس گرفته. بعد گفت: “زندگی عین مهمونی امشبه. با سلام و صلوات دعوتت میکنند و با اردنگی پرتت میکنن بیرون”.
مثقالی راست میگفت. البته آن شب نفهمیدم که راست میگوید و فقط سیبزمینی گاز میزدم با نمک. اما حالا که خوب فکر میکنم، میبینم که حق با مثقالی است. اصولا بیشتر آدمها با عزت و احترام و خیلی متمدنانه به دنیا میآیند. اما موقع رفتن، روزگار خیلی متوحشانه با آنها برخورد میکند. درست مثل همان بزهای بدبخت. شرط میبندم موقع به دنیا آمدنشان، چوپان و ماما بالای سرشان بوده. اما رفتنشان هیچ تعریفی ندارد. اصلا به نظر میآید که مرگِ طبیعی یک اتفاق نادر است که سر راه آدمها و بزها قرار نمیگیرد. کلا حیات، مهمانیِ مهماننوازی نیست. الکی آدم را دعوت میکنند و وعده و وعید میدهند که بیا و خیلی خوش میگذرد و تا خودِ صبح صفا میکنیم. همان وعدههایی که به بزها هم دادند. به آنها گفتند بیا و تمام علفهای زاگرس مال تو. بیا و بعبعات را با آغوش باز گوش میکنیم و هر چی دلت خواست جفتک بیانداز. بعد هم به پیچ دومِ زندگی نرسیده، جلوی پای کمکِ کمک نقشه بردار، سرش را بریدند. نه حتی جلوی پای مدیر پروژه. آنهم بابت عروسی برزو که سر تا پایش دو ریال نمیارزید.
کلا ادب حکم میکند که مهمان را آخر شب با احترام روانه کنند منزل خودش. نه اول شب، آنهم با اردنگی. ولی حالا چرا یاد مثقالی افتادم، الله اعلم.