دویست و نه

مادرم برای جلسه‌ی قرآن‌خوانی رفته خانه‌ی همسایه‌مان. دو ساعت آن‌جا قرآن خوانده. موقع برگشتن، خدا بهش جایزه داده و مادرم فهمیده که لنگه‌ی چپ کفشش گم شده. یک لنگه‌ کفش سیاه شماره‌ی سی‌و نه بدونِ پاشنه‌. یک خانم دیگر همان‌جا و به همان سیاق قربانی شده و لنگه‌ی راست کفشش گم شده. یک لنگه‌ کفش قهوه‌ای شماره‌ی چهل و دو  با پاشنه‌ی‌ سه سانت. دو لنگه‌ی کفش ناهمسان و متفاوت. قطعا ماجرا، کفش دزدی نیست. احتمالا یکی از مدعوین، همین‌طور که شیدا شده، کفش‌های لنگه به لنگه را پوشیده و سر به خیابان زده. پدرم معتقد است که همین الان اگر راسته‌ی خیابان ستارخان را بگردیم، حتما یک زنی هست که مثل زامیاد پنچر، راه می‌رود و مثل پاندول چپ و راست می‌شود. خیلی مدهوش‌وار. این همان زن شیدا است. پیدا کردن آدم مدهوش و شیدا دراین شهر شلوغ خیلی هم آسان است.