صد سال پیش برای کنترل پروژه میرفتم کارگاه شیروان. انباردارمان اسمش عارف بود. همیشه با محمود شبستری سر بیل و کلنگ و ماله و غیره جر و بحث میکرد. که چرا نوک بیل کج شده. چرا دستهی کلنگ لق میخورد. چرا فلان استامبولی فلان شده. شبستری همیشه بعد از دعوا میآمد و میگفت عارف از بس مانده توی انبار، مغزش تحلیل رفته. بعد هم یک سخنرانی بلند بالا میکرد و تهش به این نتیجه میرسید که مغز آدم به اندازهی دیوارهایی که دور آن میسازد، بزرگ میشود. مثالش هم همیشه عارف بود. اینقدر درگیر نوک بیل و دستهی کلنگ است که فرصت فکر کردن به هیچ چیز مهمتری را ندارد.
امروز من بعد از صد سال یاد شبستری و عارف افتادم. خانهام را دادهام دست عمله و بنا برای تعمیرات. لوله و گچ و رنگ و کوفت و زهرمار. یک کارگر کوتاه قد هم آمده که کمک لولهکش باشد. اسمش خوارس است. یک کلمه انگلیسی بلد نیست. حواسش هم کلا پرت است. لوله شش متری را میگذارد رو شانهاش تا ببرد برای اوستا. از پشت اگر کسی صدایش کند، تمام سر و تنش را به علاوهی لولهی شش متری میچرخاند و با آن میکوبد به در و شیشه و دیوار و گلدان و سر باقی کارگرها. وقتی بهش میگویم از سمت چپ سوراخ کن دیوار را، میگوید اوکی و سمت راست را سوراخ میکند. این یک هفته، سطح تمام دغدغههایم به شکل ترحمبرانگیزی آمده پائین. اینکه خوارس با لولهها، در و پنجره را جر ندهد. اینکه لولههای اوستا آب ندهد. اینکه نکند آن سمت خانه را خوب رنگ نکنند. دقیقا همین که شبستری میگفت. عملکرد مغز من محدود شده به دیوارهای خانهام و به هیچ چیزی فراتر از آن فکر نمیکنم.
بدتر از آن امروز عصر بود که در کمال خستگی به یکی از همان دیوارها تکیه داده بودم تا چای بدمزهی کیسهای بخورم با آبی که طعم خوارس میداد. دقیق که فکر میکردم، فهمیدم که مشکلم فراتر از این حرفهاست و فقط مربوط به این یک هفته نیست. کل چهارچوب زندگیام را اینطور ساختهام. طوری که هر خوارسی میتواند به دیوارهای تنگش آسیب برساند و سطح دغدغههایم را در حد سطح سنجابهای توی خیابان بیاورد پائین. درست شدهام شبیه عارف. استرس کج شدن نوک بیل آنقدر فضای مغزم را اشغال کرده که دیگر مجالی برای فکر کردن به چیز بزرگتری ندارم. به هر حال هر مغزی، عملکرد محدودی دارد. وقتی با هزار چیز کوچک و بیاهمیت آن را پر کنی، جایی برای چیز بزرگی باقی نمیماند. آخرش هم من میمانم و دیوارهای تنگ انبار و هزار بیل و کلنگ که به هیچ دردی نمیخورند. اصولا یک روزی باید باشد که آدم با همان کلنگها بیفتد به جان دیوارها و همه فکرهای کوچک را آن زیر دفن کند. اما کو جرات و جسارت؟ من بروم مواظب خوارس باشم.