دویست و نود و نه

امروز لیوان قهوه‌ام شکست. یک لیوان دوجداره شیشه‌ای که وقتی از کنار نگاهش می‌کردم، یاد مرحوم خیرآبادی می‌افتادم. بهش دلبسته بودم (به لیوان و نه آن مرحوم). صبح آمدم از روی میز بلندش کنم تا قهوه بریزم و بخورم. دستم که رفت سمتش، افتادم به شک. بین این‌که باید خوردن قهوه و شکر را کمتر کنم یا گور بابای دنیا و هیچ لذتی بهتر از قهوه‌ی صبح نیست. همین شک و دودلی کار دستم داد و لیوان سُر خورد و افتاد زمین و مثل دل عاشق مهجور، هزار تکه شد. به همین راحتی. درست مثل همان راننده‌ی ماشینی که چند هفته‌ی پیش سر پیچیدن و نپیچیدن دو دلی کرد و همین دودلی‌اش باعث شد تا تصادف کند. یا مثل آن باری که رفته بودیم یاسوج کنار چشمه‌میشی. از یک سنگ بدقواره کشیدم بالا تا بعدش از روی آن بپرم پائین. موقع پریدن شک افتاد به جانم. بابت همین شک، پایم سر خورد و با صورت آمدم روی خاک و شن و گل.
اصولا فکر کنم شک، قبل از انجام هر عملی، خوب است. اما شکِ موقع عمل خیلی خطرناک است. مثل این‌که ضامن نارنجک را بکشی اما شک کنی که پرتش کنی یا نکنی. می‌پکی. بابت همین است که کیشلوفسکی می‌گوید قبل از این‌که خودتان را دار بزنید، خوب فکر کنید و شک کنید. اما وقتی دیگر دارید طناب را می‌اندازید دور گردن‌تان، شک را بگذارید کنار. لابد منظورش این بوده که اگر موقع طناب انداختن شک کنید، گره را درست نمی‌بندید و موقع حلق‌آویز شدن، نمی‌میرید بلکه قطع نخاع می‌شوید. هزار درجه بدتر از مردن و زنده ماندن است. شکِ موقع عمل، برزخ است.
به هر حال هر کسی سطح انرژی محدود و مشخصی دارد. شک موقع عمل باعث می‌شود که همین انرژی محدود تقسیم بشود بین دو تا فعل و زورش به هیچ کدام آن دو تا نرسد. درست مثل امروز صبح. شک باعث شد که حتی نتوانم لیوانم را درست از روی میز بردارم. دودلی، لیوانم را به فنا داد. حمیده جان من را.