پدر و مادرم بعد از بیست سال اسبابکشی کردند و رفتند یک خانهی دیگر. در واقع در و دیوار و پنجره از حضورشان محروم شدند. محروم مثل من. خانهی جدید اینترنت ندارد. لابد بیست روزی طول میکشد تا وصل شود. نتیجه این شده که نوشتههای من را نمیتوانند بخوانند. شده مثل قدیمها که میرفتند یک جایی و ما بچهها باهاشان نمیرفتیم. خانه بدون حضور آنها به ما آزادی میداد. آزادی برای کارهایی که در حالت عادی ممنوع بود. زنگ زدن به دوستدخترها. سرکشیدن شانزده تا نوشابه. هشت تا زرد و هشت تا سیاه. بلند کردن صدای ضبط تا فیهاخالدون. درس نخواندن. آزادیهای کوچک و لذیذ. حالا هم همان حس را دارم. میدانم که من را میخوانند. میدانم که دوری، هر دونفرشان را کرده شبیه به دوربینهای مداربسته تا کلمه به کلمهی من را رصد کنند. دلیلی پیدا کنند برای نگران شدن. راهی پیدا کنند برای فهمیدن تیره و روشن درون کسی که بزرگش کردهاند و حالا ول کرده آمده آنور دنیا. به دنبال زندگی بهتر. زندگی بهتر. زندگی بهتر.
اما من دوست ندارم که این رگههای تیره و روشن را ببینند. چون نتوانستهام متقاعدشان کنم که نگران این هفتاد کیلو گوشت و استخوان نباشند. اینکه بیست سال پیش وظیفهشان را به بهترین نحو ممکن انجام دادهاند و خلاص. باقیاش با خودم است. اما آنها کار خودشان را میکنند. درست مثل قصابی که رگههای سفید چربی را از گوشت میکشد بیرون، مراقب نوشتن من هستند. رگههای خشن را پیدا میکنند. زنگ میزنند. مثل مددکارهای اجتماعی چوب به نمد روح من میزنند. این وظیفهی پایانناپذیر والدین بودن.
اما حالا اینترنت ندارند. در واقع آزادی دارم. با اینکه تکتک نوشتههایم را برای آنها مینویسم. اما خب. این بیست روز حکم همان خانهی بدون حضور است. حضور چقدر کلمهی قشنگی است. مخصوصا اگر کنار اسم آنها باشد. حضور. اما حالا وقت این حرفها نیست. حالا وقت استفاده از آزادیام است. مثلا هیچوقت نتوانستم آنطور که دلم میخواهد از زمستان پارسال بنویسم که ایران بودم. دقیقا همان دو شبی که برف آمد و همهی ما ماندیم خانه. مثل زمستانهای اهواز. همهی خانواده. در واقع همان کلمهی حضور سایهی گرم و سنگیش را انداخته بود روی همان خانهای که حالا خالی شده. من هیچ وقت جرات نکردم بنویسم که بخش بزرگی از روح من همان جا بریده شد و الصاق به دیوارهای سفید و ترکدار. زیر آن لوسترهای طلایی و کنار آن مبلهای سبز. هیچ وقت نتوانستم بنویسم که گرمترین و امنترین جای دنیا همانجاست. دقیقا وقتی که مادرم توی آن استکانهای دستهدار چای میداد. یا بهتر از آن وقتی که دستور دکتر قلبش را به برگ چغندر حساب نمیکرد و دعوتمان به نسکافه. با دو قاشق شکر سفید. بخش بزرگ روح من لای بخار بالای استکان نسکافه حبس شده. امنترین جا زیر سایهی حضور.
اینها را که جلوی روی آنها نمیشود گفت. درست مثل کشیدن تیغ الماس روی شیشه است. میشکنند. میشکنم. اینترنت چیز خوبی نیست. آدم وقتی از حضور محروم است، باید بنویسد. همهی اینها را. بدون سانسور. بدون پرده و حجاب. بدون مراعات. کلمهها را شمشیر کند و بدون ملاحظه آنها را توی هوا بچرخاند.
روح من توی این عکس جا ماند. صبح روزی که برف آمد. ما بادکنکهای سرگردان در آسمان. نه اینقدر توان داریم که به خورشید برسیم و دیگر زمین را نبینیم. نه اینقدر سنگینیم که بنشینم روی خاک. ما محکومیم به پرواز در ارتفاعی که مال هیچ کس نیست. تعلقی نیست. حضوری نیست. هیچ نیست.
واقعا اینها را میشود نوشت؟ نه. اینها را الان مینویسم و بیست روز دیگر که اینترنتشان وصل شد، پاکش میکنم. دوربینهای مدار بستهی من دارند استراحت میکنند. همین.