امروز صبح ساعت شش و نیم رسیدم شرکت. قبل از رفتگرها و ژاندارمها. تنها کسی که آمده بود، جسیکا بود. یک دختر بیست و شش هفت ساله که کارش کشیدن نقشهی جاده و کوی و برزن است. نشسته بود روی زمین و تکیه داده بود به دیوار راهرو. تلفنش دم گوشش بود و با چشم بسته برای کسی آواز میخواند. یک آهنگی توی مایههای فرانک سیناترا. دیدن جسیکا ساعت شش و نیم صبح، آنهم در آن حالت، همانقدر سورآل بود که اگر یک پنگوئن توی راهرو آدرس قطب شمال را ازم میپرسید. کمی ایستادم و نگاهش کردم. بعد متوجه من شد و خیلی خجالت زده صورتش را کرد آنطرف و ادامه داد به خواندن. من هم رفتم توی اتاقم. یک ربع بعد آمد پیشم و گفت که تولد پدرش است. هر سال روز تولدش بهش زنگ میزند و برایش آواز میخواند پشت تلفن. در واقع کادوی تولدش است. به همین سادگی. ماجرا برایم سورآلتر شد. سورآل چیزی است که بر خلاف روند طبیعی باشد. روند طبیعی مثلا خریدن کتاب و جوراب و کروات و پمپباد و شمشیر و اینها برای تبریک تولد. اما این کادو یک چیز دیگر است لامصب. حال پدرش خریدنی است امروز لابد.
به هیچ نتیجهی فلسفی هم نمیخواهم برسم. در واقع همین یک اتفاق ساده کافی است تا آدم به هیچ نتیجهگیری منطقی و شکافتن اتم و بالارفتن از منبری نیاز پیدا نکند. همهی این ماجراها را فقط بابت این گفتم که این حس خوب را تقسیم کرده باشم. آدم که نمیشود فقط مثل پشه مالاریا ناقل خبر بد و غم و اندوه باشد. دم جسیکا گرم.