دویست و هشتاد و شش

همکار هندی‌ام سر محاسبه‌ی یک ستون بتنی گیر کرده بود. صندلی‌اش را چرخاند سمت همکار پشت سری‌اش و سرش را کمی چپ و راست کرد و پرسید: “آماندا، این‌جا الان باید عدد پنج رو بذارم یا پنج و نیم”. الان بیشتر از چهل دقیقه است که آماندا یک‌ریز دارد برایش توضیح می‌دهد. حرف زدن را دوست دارد. پرحرف است. یک بار ازش پرسیدم که حال سگت چطور است؟ سی دقیقه برایم حرف زد. از سلمانی کردنش. ماجرای عقیم کردنش. خاطرات توله‌گی‌اش. ابراز احساساتش. پی‌پی‌اش. آخرین جمله‌اش این بود که حال سگ خوب است. مرسی از احوال‌پرسی.
استراتژی حرف زدنش این طور است که به ویرگول، گیومه، نقطه سر خط و اصولا به هیچ کدام از علائم سجاوندی اعتقادی ندارد. به نفس کشیدن حین حرف زدن هم اعتقادی ندارد. آن‌قدر پشت سر هم حرف می‌زند که رنگ سفید پوست صورتش می‌رود به سمت بادمجانی تیره. بعد یک نفس عمیق می‌کشد و دوباره ادامه می‌دهد. همه چیز را هم دوست دارد از اول توضیح بدهد. سوال همکار هندی‌مان را از معماری دوران نوسنگی شروع کرد. یک چیزی حدود ده هزار سال قبل از میلاد. حالا هم رسیده به یونان و رم باستان. یک ریز و بی‌وقفه. با صدای بلند و رسا. درست مثل تکبیرگوهای خطبه‌های نماز جمعه.
وقتی حرف می‌زند، تمرکزم مثل الکل زیر آفتاب تبخیر می‌شود. حالا هم همین‌طور شده. همکار هندی با استیصال دستش را گذاشته زیر چانه‌اش و دارد حرف‌هایش را گوش می‌دهد. البته مطمئنم الان فکرش یک جایی سمت خانه‌ی پدری‌اش، نزدیک دهلی دارد پرواز می‌کند. من هم حساب و کتاب‌ها گذاشتم کنار و دارم پست می‌نویسم و با خودم فکر می‌کنم که کاش بلیط لاتاری‌ام برنده بشود و به شکل ناجوری پولدار بشوم و بتوانم خودم تصمیم بگیرم که اتاق کارم روبروی اتاق کار چه کسی باشد. یا حداقل امیدوارم آماندا زودتر دوران معماری معاصر را رد کند و بالاخره بگوید این همکار هندی عدد پنج را باید استفاده کند یا پنج و نیم.