دویست و هفتاد و سه

اصولا من آدمی هستم که بیشتر وقتم را در کوچه پس کوچه‌های گذشته و خاطرات تلف می‌کنم. بابت همین همیشه تیر و کمان خاطرات آماده است و با هر تلنگری ضامنش در می‌رود و شلیک می‌شوم به گذشته. مثلا دیشب یکی از رفیق‌هایمان حرف را کشید سمت آسمان‌ گچساران که خیلی پر ستاره بوده و الخ. همین یک جمله من را پرت کرد به آسمان رامهرمز. یاد یک شب تابستانی افتادم که همه‌ی فامیل خوابیده بودیم توی حیاط. هزار سال پیش بود. عروس عمویم از روی شیطنت گفت: الان که ما این‌جا خوابیدیم ماهواره‌های آمریکایی با تلسکوپ‌هایشان می‌توانند حتی گل روی پیراهن‌مان را ببینند. آن‌قدر روغن داغش را زیاد کرد که عمه‌ی پدرم چادرش را کشید روی سرش و سفت بستش تا جاسوس‌های آمریکاییِ نامحرم موهایش را نبینند.
یا مثلا چند روز رفته بودم دکان حاجی. همه چیز توی فروشگاهش پیدا می‌شود. از کوهان شتر بگیر تا دائره‌المعارف دکتر مصاحب. وسط همه‌ی آن خنزر پنزرها یک کاغذ چسبانده بود به دیوار و رویش نوشته بود گوشت‌کوب رسید. و چهارتا گوشت‌کوب کج و کوله زیر آن گذاشته بود. همین کلمه‌ی گوشت‌کوب پرتم به اهواز. همان سالی که پدرم برایم یک آتاری خریده بود. دو تا دسته باهاش آمده بود که بهش می‌گفتیم دسته‌ی آبگوشتی. نمی‌دانم چرا. اما همین یک کلمه، تمام بیست نفر هم‌بازی‌های کوچه‌ی اصفهان را یادم انداخت. که چطور دور هم جمع می‌شدیم و دسته‌های آبگوشتی آتاری مثل لوله‌ی قلیون به نوبت بین‌مان می‌چرخید و عمودپرواز بازی می‌کردیم. .
بدتر از آن هفته‌ی پیش بود. تلویزیون برنامه‌ی آشپزی داشت و می‌خواستند سوپ فلان درست کنند. آشپز، یک سیر تازه را گذاشت روی تخته‌ی آشپزی و دوربین زوم کرد روی آن. بعد با نوک چاقو خیلی آرام خط انداخت روی سیر و خیلی سریع پوستش را سر داد پائین و تن سفید سیرِ تازه زد بیرون. همین یک صحنه من را یاد ساندرای خواننده انداخت. هزار سال پیش من و شروین و شاهین، جمع شده بودیم دور هم. یک فیلم چرند دیدیم و تهش هم چهار تا شو آبگوشتی لس‌آنجلسی و تهِ تهش هم یک شو از ساندرا. جایی وسط آن، یک زن را از پشت نشان داد که دست مرموزی، زیپ لباسش را آرام باز کرد و لباس سر خورد پائین و سفیدی پوست زن زد بیرون. درست مثل نوک چاقو و پوست سیر.
گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که هیچ چیز تمام نمی‌شود. همه چیز فقط کش می‌آید. درست مثل آدامسی که گیر کرده به شلوار آدم و ول‌کن ماجرا هم نیست. وگرنه چه دلیلی دارد که آدم مثل پاندول بین گذشته و حال نوسان داشته باشد. چرا سیر باید من را به یاد ساندرا بیندازد؟ چرا لیموترش من را یاد کوچه‌ی اصفهان می‌اندازد؟ چرا رنوی پی‌کی من را یاد آدامس نعناعی و آقای قائمی می‌اندازد؟ چرا هر نسیم خنکی من را یاد پدربزرگم موقع آب دادن به درخت‌های نارنج می‌اندازد؟ چرا ته هر چیزی با نخ نامرئی وصل است به یک جای دور؟