چند هفته پیش این عکس را گرفتم. وسط چلهی تابستان. شهر ما تابستانهای گرمی دارد. فقط چند درجه از جهنم موعود خنکتر است. رفته بودم پارک که ورزش کنم بابت ذوب شدن چربیها و گناهانم. شنیدهام که عذابهای این دنیا باعث پاک شدن گناهان و کم شدن عذابهای آن دنیا میشود. کلا به گمانم یک سری عذاب وجود دارد که یا این دنیا یا آن دنیا باید تحملشان کنیم و هیچ گربهرویی برای رهایی از دستشان نداریم. این زن جوان هم آمده بود برای ورزش. از فرط گرما یک بستنی یخی قرمز خریده بود. بعد هم شروع کرد با آن عکس سلفی گرفتن. دستکم صدتا عکس گرفت. بستنی بینوا هم طاقت نیاورد و مثل شمعِ دمِ سقاخانه شروع کرد به ذوب شدن و فنا رفتن. تا زن جوان به خودش بیاید، از بستنی یک چوب مانده بود و هالهای از شاتوت قرمز. بعد هم مجبور شد دستش را لیس بزند به جای بستنی و چوبش را بیاندازد توی سطل آشغال. خیلی دلم خواست بروم بالای منبر و موعظهاش کنم. دوست داشتم بهش بگویم خاک بر سرت. چرا ثانیههای دلچسب زمان حال را میفروشی به آیندهی نامعلوم؟ اشتباه من را تکرار نکن. من هم همیشه در زندگیام مشغول تصویرسازی از آینده بودم. دقیقا مثل توی ابله. همهی بستنیهای زندگیام آب شد بابت همین تصویر ساختنها. دائم به فکر آینده هستم. به فکر اینکه چه لذت عظیمی قرار است بابت آینده ببرم. غافل از اینکه سوختِ این تصویرسازی از آینده، هیزم زمان حال زندگیام است.
اما حیف که ترجمهای حرفهای بالا به انگلیسی کار من یا آقای علیآبادی نیست. من و علیآبادی فقط میتوانستیم با آن زن جوان درگیری فیزیکی داشته باشیم. اما خب، من آن همه محنت دویدن در گرما را به جان خریده بودم صرفا بابت سوختن گناهانم و نه تولید گناهان جدید. بابت همین هم بسنده کردم به یک عکس و چند تا نچنچ غلیظ. همین.