دویست و چهار

شرکت‌مان یک معلم یوگا استخدام کرده تا هفته‌ای یک روز با کارمندان یوگابازی کند. همه را دراز می‌کند روی زمین و دست و پایشان را مثل پرگار، هزار درجه باز می‌کند. بعد همان‌طور که روی زمین در حال جر خوردن هستند، برای‌شان حرف می‌زند و سعی می‌کند تا روح و جسم‌شان را توامان ورز بدهد. جمعه همه را خواباند روی شکم و بهشان گفت که نفس عمیق بکشید. چشم‌هایتان را ببندید و با تمام وجود جاذبه زمین را حس کنید. من هم همین کار را کردم. سعی کردم جاذبه زمین را حس کنم. و حس کردم. بعد حس کردم سنگین شدم. تازه فهمیدم که چه نیروی عظیمی من را فشار می‌دهد به چمن‌ و آسفالت و قالی. یک نیرویی که همیشه بوده اما هیچ وقت آزارم نداده. چون هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. کلا چیزهای بزرگی توی زندگی وجود دارد که هیچ راهی برای مبارزه با بزرگی‌شان وجود ندارد الا فکر نکردن بهشان. سیاهیِ هستی. نیروی جاذبه. تنهایی. مرگ. همه‌شان مثل هوا دور تنمان تنیده شده‌اند اما بهشان فکر نمی‌کنیم. همین نسیان هم باعث می‌شود تا بی‌حس بشویم بهشان.
دو هفته‌ی پیش رفته بودم پائین شهر. این پنج نفر آدم آمده بودند برای خودشان هواخوری. دو زوج و یک فرد. من فقط نفر پنجمی را که تنها بالا نشسته بود نگاه می‌کردم. حس می‌کردم دقیقا همین حالا چشم‌هایش را باز کرده و تنهایی را دیده. با این‌که تمام عمرش را با آن سر کرده. اما این دو تا زوج مثل مربی یوگا، مجبورش کرده‌اند تا تنهایی را حس کند. غول سیاه تنهایی را برایش یادآوری کرده‌اند. نیروهای عظیمی در این دنیا وجود دارند که تنها راه مبارزه‌ی با آن‌ها، یادآوری نکردن‌شان است. مثل سیاهی هستی. مثل مرگ. مثل تنهایی. مثل جاذبه‌ی زمین.