پازولـینی یک نمایشنامه خیلی کوتاه دارد که گویا یک فیلم ده دقیقهای هم از روی آن ساختهاند. یک مرد چهل ساله میرود روی پل تا خودش را پرت کند توی رودخانه و خودکشی کند. یک مرد دیگر سعی میکند او را متقاعد کند تا خودش را نکشد. کل نمایشنامه به شکل ملالآوری با حرف زدن این دو نفر میگذرد. فقط یک جایی مرد چهلساله میگوید که از دست خودش خسته شده و دیگر کاری از دستش برنمیآید. آن یکی مرد باهاش همدردی میکند و میگوید که آره، بزرگترین دشـمـن آدم، خودِ آدم است. این جمله را دقیقا پـدربـزرگ من هم میگفت. من مطمئنم که پدربزرگم اصلا پازولـینی را نمیشـناخته اما همیشه میگفت بزرگترین دشمن آدم خودش است.
من هم با پدربزرگم و پازولینی موافـقـم. همیشه با خودم فکر کردهام که چرا علم پزشکی و تکنولوژی یک راهی اختراع و اکتشاف نکرده تا آدم را به طور موقت از خودش جدا کند و به او استراحت بدهد؟ هر رابطهی بالاخره یک استراحت و زنگ تفریح میخواهد. زن و شوهرها. رفیقها. رئیس و کارمندها. همهی اینها باید به خودشان هر از چندگاهی استراحت بدهند و از هم دور بشوند. این جدایی موقت، سلامت و بقای رابطه را تضمین میکند. آدمها هم با خودشان همینطورند. هر از چند گاهی باید از رابطهی با خودشان بیایند بیرون. نفس بگیرند و دوباره غرق در خودشان بشوند. برای چند وقت، دور از سر و صدای درونشان در آرامش باشند. به همین سادگی.
شاید هم خودم بالاخره یک استارتآپ اینچـنینی بزنم. هر کسی که از دست خودش خسته شده، به جای اینکه مثل آن مرد چهل ساله برود خودکشی کند، بیاید پیش من. من هم با یک میلهای چیزی میزنم توی سرش. تا برای مدتی خودش را از دست خودش خلاص کنم. مثلا یک ماه. یا دو ماه. بسته به شلوغی و خوددرگیری طرف. صبر میکنم تا همهی گرد و خاکهای درونش بخوابد. آبها از آسیاب بیفتد. آستانهی تحملش دوباره برود بالا. بعد به هوشش میآورم. جذابیت و قدردانی رابطه اینطوری بالاتر میرود و لازم نیست تا به شکل دائمی با خودش قطع رابطه کند.
به هر حال هر رابطهای یک استراحت هم میخواهد. دستکم من و پدربزرگم و پازولـینی این طوری فکر میکنیم.