مصطفی!
چقدر همه چیز من را به یاد تو میاندازد. حتی این هتلی که آمدهام. یک استخر بزرگ دارد. جان میدهد برای شنا کردن. یک تابلو بزرگِ قرمز چسباندهاند به دیوارش. رویش نوشتهاند که هیچ نجاتغریقی اینجا کار نمیکند. منظورشان این است که اگر میخواهید شنا کنید، بکنید اما خودتان مسئول جانتان هستید. اینجا کسی مسئول جان شما نیست.
مصطفی!
این تابلو هم من را یاد تو میاندازد. یاد آن سالی که نیما مقدم پولهایمان را خورد. همان نیمایی که موهایش شبیه به فالوده بود. پنج لاشهی چک برگشتی گذاشت توی کاسهمان. مثل پنج تا جسد ناشناس. نه بانک مسئولیش را قبول کرد و نه هیچ کس دیگری. یادت هست؟ بعد رفتیم دفتر کار نیما. هیچ کس نبود. کف دفتر را لیس زده بودند و فلنگ را بسته بودند. صاحب ملک را گیر آوردیم. بهش گفتیم که نیما توی ملک تو کلاه ما را برداشته. گفت به من چه. خودتان مسئولید.
مصطفی!
یادت هست رفتیم کلانتری ونک؟ سرباز دم در با تشر گفت که موبایلهایمان را تحویل بدهیم وگرنه…. یک طوری با ما حرف زد که انگار ما متهمیم. بعد تو گفتی مظلوم بودن در این دنیا اتهام بزرگی است. بعد رفتیم پیش افسر نگهبان. حوصلهی ما و خودش را نداشت. لابد شب سختی را گذرانده. ماجرا را بهش گفتیم. گفت یک حکم جلب برایش صادر میکنم. تو بهش گفتی که برایمان دستگیرش نمیکنید؟ خندید و گفت شوخی میکنی؟ مگر ما چند تا مامور داریم؟ شما بگیریدش و بسپاریدش به دست قانون. تو توی دلت گفتی که مسئولش خودمانیم.
مصطفی!
نیما فرار کرد. با پولهای ما و صد نفر آدم دیگر مثل من و تو. تو بعد از آن ماجرا گفتی که زندگی مثل یک استخر قشنگ و عمیق است که هیچ نجاتغریقی در آن کار نمیکند. هر کس مسئول زنده ماندن خودش است. هر کس دلش خواست میتواند زندگی کند، اما خودش مسئول زنده ماندنش است.
امان از دست این استخرهای بینجات غریق، مصطفی.