شرکتمان تصمیم گرفته بعد از دوازده سال موکتهای کفسالنها را از بیخ دربیاورد و به جای آن پارکت چوبی بکارد. خیلی هم شکیل شده همه جا. تنها اشکال کار این است که تا قبل از این، موکت صدای راه رفتن آدمها را در دل خودش خفه میکرد و همه مثل آهوی دشت زنگاری (سلام مرتضی)، نرم و خرامان راه میرفتند. اما با این پارکتهای چوبی، همهی آهوهای شرکت تبدیل شدهاند به اسبهای ابلق سم طلا (سلام ویگن) و اینجا از فرط صدا شده بازار مسگرها. به هر حال قانون بقای انرژی در مورد اصوات هم صادق است. این همه صدایی که تا حالا نبوده است، باید تبدیل شود به چیز دیگری وگرنه حیثیت فیزیک لکهدار میشود. مثلا صدای نجوای «دوستت دارم» دمِ گوش که تبدیل میشود به نیرویی که آدم را میبرد تا آسمان. یا صدای موسیقی ششوهشت که تبدیل میشود به قرهای شدید. در عوض اینجا صدای کفشها تبدیل شده به فحشهای زیرلب اما ویرانگر. یا تبدیل شده به ضربات سنگین انگشتان روی کیبرد. شاید هم بالاخره هلمان بدهد سمت جنون. به هر حال آدمها سر مرز جنون زندگی میکنند. هیچ بعید نیست انرژی صوتی پای آدمها تبدیل بشود به انرژی فشاری و همهمان را قل بدهد آنورِ مرز جنون. همانطور که لیلی، مجنون را مجنون کرد. اصوات خیلی زور دارند. خدا به داد منِ مرزنشین برسد.