دویست و چهل و نه

پدربزرگم که فوت شد پانزده سالم بود. پدر و مادرم برای مراسم خاکسپاری رفتند رامهرمز. دو روز خانه در اختیارم بود. پژمان را گفتم بیاید پیشم تا تنها نباشم. چهار تا نوار ویدیو هم آورد باخودش تا عیش‌مان تکمیل شود. ته یکی از نوارها، یک فیلم کوتاه بود که گمان کنم مال میخالکوف بود. زن و مردی بودند که یک شب بارانی توی اتاق خواب‌شان می‌خواستند به هم گره بخورند. من و پژمان هم خیلی مشتاق بودیم تا گره خوردن‌شان را ببینیم. اما همان دقیقه‌ی اول فیلم صدای یک جیرجیرک آمد. مرد روزنامه‌ی روی پاتختی را برداشت تا بکشدش. اما هر کاری کرد پیدایش نکرد. همه‌ی کمدها را ریخت بیرون. لباسهای توی کشو را دانه به دانه پخش کرد روی زمین. فرش را جمع کرد. زوارِ در را جر داد و لای آن را گشت. رادیوی لامپی را از پنجره انداخت بیرون. کل فیلم همین‌طور گذشت. یک زن و مرد عصبی که دنبال جیر‌جیرک می‌گشتند. تا بالاخره صبح شد. باران هم قطع شد. زن و مرد با حال نزار و موهای آشفته و اتاقی که انگار چهار تن دینامیت در آن منفجر شده بود. من و پژمان هم ناامیدتر از زن و مرد، تیتراژ آخر فیلم را با ناباوری نگاه می‌کردیم و فحش می‌دادیم به کارگردانی که احتمالا میخالکوف بود.
امروز بعد از هزار سال یاد آن افتادم. شاید به خاطر صدای جیرجیر داشبورد ماشینم. فکر کردم لابد منظور میخالکوف این بوده که گاهی وقت‌ها یک چیزی مثل جیرجیرک توی سر آدم قایم می‌شود و نمی‌شود دیدش. فقط صدای جیرجیر دائم آن است که آدم را پریشان می‌کند. آنقدر روان آدم را شخم می‌زند که همه‌ی زندگی‌اش را رها می‌کند و می‌افتد پی آن صدا تا پیدایش کند. درست مثل خار کف دست که دیده نمی‌شود اما آدم را به ستوه در می‌آورد. آخرش هم آدم نمی‌فهمد که این جیرجیر از کجای سرش می‌زند بیرون. بعد هم می‌شود مثل همان زن و مرد. شب قشنگ بارانی تمام می‌شود. به هم گره نمی‌خورند. فقط حال پریشان‌ برایش باقی می‌ماند. دردهای ناپیدایی که هیچ وقت منشاشان پیدا نمی‌شود. لابد منظور میخالکوف یا حالا هر کسی که فیلم را ساخته همین بوده. اگر غیر از این است، حتما آزار داشته و می‌خواسته حال من و پژمان را بگیرد.