امروز با همکار برزیلیام ناهار خوردم. حرفمان از عکاسی شروع شد. بعد رفتیم سر و وقت اینستاگرام و عکسهای همدیگر را شخم زدیم. بعد من اکانت هدی رستمی را بهش دادم. رفت عکسهای هدی را هم شخم زد. بعد هم عکسهای “اوریدی ایران” را نشانش دادم. گهگیجه گرفت و کم مانده بود تشنج کند. یک عکس نشانم داد که چهار زن چادری بودند و از کل بدنشان فقط نوک دماغشان مثل آنتنِ خاور زده بود بیرون. بعد یک عکس از هدی نشانم داد که خیلی شیک و قشنگ نشسته بود توی کافه، کنار پنجره و موهای پریشانش را سپرده بود به نور اریب آفتاب. بعد هم گفت بالاخره آدمهای شما چطوری لباس میپوشند؟ بهش گفتم ما شرقیها برخلاف شما خیلی پیچیده هستیم. برای اینکه بیشتر گیجش کنم، عکسهای فرزاد و شمیم را نشانش دادم. یک عکس از شمیم بهش که توی اداره داشت زونکنها را جابجا میکرد. فرزاد عکس را بیهوا گرفته بود. مانتو و مقنعهی سرمهای تنش بود. بیآرایش. بعد هم یک عکس دیگر نشانش دادم مال همین دو ماه پیش که با هم رفته بودیم میدان تجریش. شمیم تا خرخره آرایش کرده بود. به رفیق برزیلیام گفتم که این همان شمیم است. فرزاد هم یک تیشرت تنگ پوشیده بود که نوک میمیهایش قلمبه زده بود بیرون. اگر با این لباس میرفت سرکار، بلاشک تا ظهر بیشتر آنجا دوام نمیآورد. بهش گفتم این لباس میدان تجریش ماست. بعد هم گفتم که تئوری دنیاهای موازی را از روی زندگی ما گرفتهاند. ما در طول یک روز در چند دنیای موازی که هیچوقت هم قرار نیست به هم برسند، زندگی میکنیم. مجبوریم که اینطور باشیم. لباس محل کارمان با لباس کافهی ما هیچ سنخیتی ندارد. اصلا از روی لباس آدمها راحت میشود فهمید که از کجا آمدهاند و کجا میخواهند بروند و کلا آمدنشان بهر چه است. بهش گفتم درون خانهی ما ایرانیها عموما هیچ شباهتی به کوچه و خیابان ندارد. اساسا در ورودی خانهها حکم وسیلهای را دارند که آدم با آن طیطریق میکند و از یک دنیا به دنیای دیگر میرود. دنیاهایی که نه قوانینشان یکی است، نه فکرهای شناور توی هوا و نه حتی نوشیدنیها و کانالهای تلویزیونش.
رفیق برزیلیام هیچ حالیاش نشد منظور من را. ساندویچش را خورد و فقط گفت این هدی چقدر قشنگ است. کلا برزیلیها موجودات خوشحالی هستند که یک دنیا بیشتر ندارند و درون و بیرونشان مثل هم است. برخلاف ما که کلا مجبوریم بیشتر عمرمان در فاز انکار سپری کنیم.