ورودی شرکتمان یک دیوار سفید و بزرگ و لخت دارد که هیچ چیز بهش آویزان نیست. امروز رئیسم آمد توی اتاقم و گفت که میخواهد فکری به حال آن کند و یک قاب عکس بزرگ دار بزند بهش. من هم استقبال کردم و بهش گفتم آفرین. راست میگفت. درست مثل دیوار مردهشورخانه است. گفت لای عکسهایی که داری، عکس پلی، جادهای، کوچه و برزنی چیزی پیدا نمیشود که پرینت کنیم و آویزان کنیم؟ برایش گفتم که فتوبلاگ دارم و بیا ببین شاید چیز درخوری پیدا کردی. صندلی را کشید و نشست کنارم و چرخیدیم لای عکسها. بعد خوشش آمد و همینطور دانه دانه کلیک میکرد و فراخور حال عکسها یک چیزی میگفت. بهبه. ای. اوه. مزخرف. عالی. اوف. و الی آخر. وسط آه و اوه کردن گفت عکس خیلی بهتر از فیلم است. فیلم را میبینی و دو ساعت بعد تمام میشود. در عوض عکس همیشه میماند. باهاش موافق بودم و از اینکه بالاخره جوانهی تفاهم زده بود بیرون، هیجانزده شدم. به افاضاتش اضافه کردم که عکس، درست مثل شناسنامهی ثانیههای درگذشته میماند. به آنها هویت میدهد و باعث میشود تا نمیرند و به زندگیشان ادامه دهند. خوب و بد. بعد همینطور که کلیک میکرد بهش گفتم میدانی که میشود یک دانه برف را با فرآیند نه چندان سختی، لای دو تکه شیشه تا ابد نگه داشت؟ گفت آره. حتی گفت پارسال برای دخترش یک گردبند گرفته که وسطش یک دانه برف واقعی بوده. باز هم بهش گفتم آفرین. گفتم ثانیهها هم مثل برف هستند. وقتی عکسشان را میگیریم، ذوب و فراموش نمیشوند. تاکسیدرمی ثانیهها. به همین راحتی. البته گفتن اینها به انگلیسی خیلی هم راحت نبود. در واقع مطمئن نیستم که اصلا منظورم را درست گرفته باشد. چون بعد از موعظهام گفت: ناهار چی داری امروز؟
مخلص کلام اینکه عکسها محترمند. به خاطر عکسهاست که سلولهای پیر و خستهی مغزمان گاهی وقتها میتوانند مزهی خیلی چیزها را دوباره حس کنند. مزهی بوس اول. مزهی بغل گرم. مزهی کبابهای شاندیز. مزهی لبخندها. شوری اشکها. طعم گس پدر و مادر. شیرینی آزادی. تلخی اسارت. مزهی شیرجه در گودال عمیق زمان. به خاطر عکسها. دست شما درد نکند عالیجناب ژوزف نیسفور نیپس.