سیصد و بیست و هفت

آپارتمان خیابان ستارخان تنها نقطه اتصال مادی من و ایران بود. طبقه‌ی چهارم. یک درخت چنار هم کنارش بود که سرش را تا پشت پنجره‌ی اتاق خواب بالا آورده بود. یک مسجد هم ته کوچه‌اش بود که هفته‌ای دو بار بهشان یادآوری می‌کردیم که بلندگوهای قدرتمندی دارند و خداوند از رگ گردن به آدم نزدیک‌تر است و لازم نیست برای صدا کردنش آن‌قدر داد بزنند. اما ما را به برگ همان چنار حواله می‌دادند. واحد کناری‌مان صادقی بود. سر صادقی شبیه به دو تا هنداونه‌ی بزرگ بود که سی درصد همپوشانی داشته باشند. صادقی شباهت زیادی داشت به تقی دوسری. همان تقی دوسری که دزفول پنچرگیری داشت. سر یک میدانی که گرد نبود و بهش می‌گفتند مثلث. تقی هم دو سر داشت. همه‌ی شهر او را تقی دوسری صدا می‌کردند. خودش هم خیالش نبود. به هر حال یک عمر با سوراخ چرخ مردم کار کردن، دلش را بزرگ کرده بود. صادقی و زنش هفته‌ای سه شب از ساعت هفت تا دوازده با هم دعوا می‌کردند. موقع دعوا، لیوان می‌چسباندیم به دیوار نازک بین دو تا خانه و تخمه می‌شکاندیم و استراق‌سمع می‌کردیم. به هر حال بهتر از تماشای تلویزیون مریض داخل و خارج بود. فردا صبحش هم می‌آمد دم خانه و می‌گفت ببخشید دیشب بچه‌ها سر و صدا کردند. تقصیر را می‌انداخت گردن محمد‌کامبیزشان. اسم پسرشان را گذاشته بودند محمد‌کامبیز. البته بابت مزاح این اسم را انتخاب نکرده بود. خودش از یک خانواده‌ی فرامذهبی بود و زنش از یک خانواده‌ی مینی‌ژوپ پسند. بابت همین اسم بچه را گذاشته بودند محمدکامبیز. یک چیزی در مایه‌های پیکان‌های دوگانه‌سوز، بین ممد و کامی در نوسان بود. کلا نطفه‌اش با تناقض بسته شده بود.
آپارتمان پائینی هم سمیعی بود. هیچ وقت همدیگر را نمی‌دیدیم، مگر این‌که مناسبت خاصی باشد. مثلا آن دفعه‌ای که زلزله آمد و تهران لرزید و همه رفتیم توی کوچه. سمیعی هم با کلاه ایمنی روی سرش آمده بود. یا آن‌وقت‌هایی که توالت ما نشت می‌کرد روی سرشان و با سر و صورت زرد-قهوه‌ای می‌آمد بالا بابت شکایت و درد دل. اما هیچ وقت نفهمیدیم چه کاره است. با موتور صبح زود می‌زد بیرون و شب‌ها خاک و خلی جنازه‌اش برمی‌گشت خانه. مصداق بارز همسایه‌ی خوب بود که هیچ‌وقت دیده نمی‌شد.
آپارتمان خیابان ستارخان تنها نقطه اتصال مادی من و ایران بود. جزیره‌ی تنها و کوچکی که از طوفان‌های روزانه پناه می‌بردیم به آن. معمولا با چیپس و ماست‌موسیرِ ِ آقای  دریانی. آن‌طرف بلندگوی مسجد خودش و ما را جر می‌داد و می‌گفت خداوند بزرگترین است. این‌طرف هم صادقی فحش می‌داد به بنی‌صدر و متهمش می‌کرد به وطن‌فروشی. زنش هم زود پای خلخالی و مادر شوهرش را می‌کشید وسط. سمیعی هم سینه‌خیز با کلاه ایمنی از پله‌ها می‌کشید بالا و می‌خزید توی خانه. حمید شب‌خیز هم اصرار داشت که ما را خوشحال نگه دارد. هم دل‌مان را و هم زیر دلمان را. برای‌مان شهره با زیرنویس مجیک‌برا و حجیم‌کننده این‌جا و آن‌جا پخش می‌کرد. کلا شصت متر مربع آپارتمان بود اما از هندوستان بیشتر صدای عقاید و ادیان و نظرات مختلف به گوش می‌رسید. مثل دنیای محمد‌کامبیز دچار تناقض بودیم. اما خب. چیپس و ماست‌موسیر مثل ذوالفقار، زبان تناقض را از حلقش می‌کشید بیرون و بی‌حسمان می‌کرد.
آپارتمان خیابان ستارخان تنها نقطه اتصال مادی من و ایران بود. که آن هم دیگر نیست.