سیصد و بیست و چهار

سر کوچه‌ی اصفهان یک تکه زمین ساخته نشده و گود بود. آن‌وقت‌ها شهرداری اهواز حکم برگ چغندر را داشت و سیستم فاضلاب را مقوله‌ای لوکس به حساب می‌آورد. وقتی که باران می‌آمد، زمینِ سر کوچه تا زانو پرمی‌شد لجن و گل و آب. یک سال بهار، حسین سیاحی، ماهی قرمز سفره را گذاشت توی یک پاکت پلاستیک پر از آب و درش را گره زد و پرتش کرد وسط دریای لجن. از لج برادرش. برادرش هر چه با دسته‌ی بیل سعی کرد تا پاکت را برساند به ساحل، نتوانست. بعد هم با همان بیل افتاد دنبال حسین. صحنه‌ی سورآلی بود. دریایی از لجن سبز و سیاه و یک پاکت با ماهی قرمزی که از لب ساحل دیده می‌شد. قشنگی ماجرا این بود که تا خیلی وقت ماهی زنده ماند. هر چه قدر که برادر حسین حرص می‌خورد، ماهی قرمز خیلی لیلا حاتمی وار، آرام شنا می‌کرد. تحمل یک دریا از لجن فقط با نیم گالن آب تمیز.
دیشب که از شیکاگو برمی‌گشتم، یاد ماجرای ماهی افتادم. دو روز آخر هفته را با چند نفر آدم بودم که برای من تعریف صحیحی از یک زندگی اجتماعی سالم و جذاب بودند. آن‌قدر سالم و جذاب که تمام فکرهای سیاه و سفید توی مغزم فراموشم شده بود و باعث شدند تا به معنای واقعی در زمان حال زندگی کنم. نه یک روز جلوتر و نه یک روز عقب‌تر. نه افسوس گذشته و نه ترس از آینده. ضرورت دسترسی به یک زندگی اجتماعی سالم برای من، درست هم‌ردیف است با ضرورت دسترسی به اکسیژن و آلبالوپلو. داشتن زندگی اجتماعی سالم دقیقا حکم همان نیم گالن آب تمیز توی پاکت را دارد که می‌تواند آدم را از حسین سیاحی و شهرداری اهواز و دریایی از لجن نجات دهد. درست مثل این‌که آدم وسط بازار مس‌گرها هدفون توی گوشش بگذارد و آهنگ گوش بدهد. حالا یا ویوالدی، یا کامران و هومن یا هایده و یا حتی نوار خالی. مهم این است که آدم را از هیاهو دور کند.
خلاصه این‌که از نظر من هر کسی باید یک گروه “انسان” کنار خودش داشته باشد که او را از دریای لجن محافظت کنند و آدم را دچار یک نسیان دلچسب کند. درست همان رفتاری که الکل با آدم دارد. یک گروه انسان که بشود همین فردا با آنها رفت و برای سفر یک‌طرفه به مریخ ثبت‌نام کرد. یک جهان کوچک که آدم را از جهان بزرگ‌تر بی‌نیاز می‌کند.