سیصد و سی و نه

خاله‌هایم برای عید رفته‌اند دزفول. بعد هم رفته‌اند دم خانه‌ا‌ی که هجده سال پیش خانه‌ی پدری‌شان بوده است و حالا آدم‌های دیگری در آن زندگی می‌کنند. کمی در و دیوار بیرون را تماشا کرده‌اند و بعد هم زنگ درِ خانه‌ را زده‌اند. به صاحب‌خانه‌ گفته‌اند که ما سی سال این‌جا زندگی کرده‌ایم و از آجر به آجر این خانه خاطره داریم. بعد هم گفته‌اند که دوست داریم داخل خانه را ببینیم. صاحب‌خانه هم با روی خوش راه‌شان داده‌اند. گذاشته تا چند نفر آدم غریبه بیایند توی خانه و از در و دیوار فیلم و عکس بگیرند و توی هر پستویی سر بکشند. دست آخر هم موقع بیرون رفتن، صاحب‌خانه بهشان گفته که هر وقت دل‌تان کشید، بیایید این‌جا، منزل خودتان است. به همین قشنگی. خاله‌ها یک فیلم دو دقیقه‌ای هم گذاشتند توی کانال خانوادگی. قشنگ‌تر از خانه‌ی پدربزرگم، صدای آن زن است که در خانه را باز کرده. در واقع آن دو دقیقه برای من یک فصل بزرگ از فرهنگ قشنگ ما بود.

چند ماه پیش رفته بودیم به یک مهمانی شلوغ. لای همه‌ی مهمان‌ها، یک مرد جوان هم بود که کمتر از چهار سال پیش آمده بود آمریکا. اسمش مثلا قنبر بود. یک جایی گوشه‌ی خانه، قلاب‌مان گیر کرد به هم و همانطور که تخمه و چای و پرتقال خونی می‌خوردیم، با هم گپ هم می‌زدیم. از دقیقه‌ی سوم مکالمه به بعد، قنبر شروع کرد به خودزنی فرهنگی و اجتماعی. این‌که من هیچ رغبتی به ایران ندارم. این‌که فرهنگ ما تاپاله است. این‌که خلایق هر چه لایق. این‌که ما هیچ چیز قابل عرضی نداریم. مسلسل‌وار و پشت سر هم، خنجر فرو می‌کرد به شکم فرهنگ ایران. بعد هم شروع کرد به تمجید از فرهنگ بالای غرب و بابت هر آیتم از سخنان گهربارش، یک ویدئو از تلگرام بابت مثال نشان می‌داد. راه دادن مردم آلمان به آمبولانس. اتوبوس‌های منظم. خیابان‌های تمیز. عروسی‌های قشنگ. سورپرازهای جذاب. آخرش هم یک حکم کلی و جامع داد که فرهنگ ما رو به اضمحلال است و چیزی از آن نمانده و خاک بر سرمان و فرهنگ این‌ها مثل خورشید درخشان و خوش به حال‌شان.  بعد هم نصف پرتقال را چپاند توی دهانش و رفت جیش کند. گو این‌که به نظرم تمام مثانه‌اش را روی فرهنگ من و خودش و باقی هشتاد میلیون نفر خالی کرده بود.

قنبر جان. به نظرم خاک بر سر تو که همه چیز را سیاه یا سفید می‌بینی. یا این‌که قضاوتت روی فرهنگ، صرفا از روی وضعیت ترافیک و ویدیو‌های تلگرام است. فرهنگ هزار لایه دارد. خوب و بد. هیچ برآیند مشخصی هم نمی‌شود از آن کشید بیرون. بله، رانندگی‌مان مزخرف است. تنبل هم هستیم و عاشق میان‌بریم. اما از طرف دیگر لایه‌های قشنگی داریم که مثل خورشید و مدال می‌درخشند. غربی‌ها هم همین‌ هستند. سرد و نچسبند و لبخندهای‌شان مصنوعی است. اما مسئولیت‌پذیرند. تنها زشتی فرهنگ ما دقیقا خودت هستی قنبر. که بدی‌های هر دو طرف را جذب کردی و دائم خودزنی می‌کنی. تنها فرهنگی که برآیندش زشتی است.

قنبر، خودزنی نکن. ما هم مثل باقی مردم جهانیم. فرهنگ‌مان، خوبی و بدی دارد. درست مثل پرتقال‌های میدان تره‌بار. به آدم‌ها بابت آمدن‌شان به ملک خصوصی‌مان شلیک نمی‌کنیم. توی خیابان تف می‌اندازیم. با محبت همدیگر را بغل می‌کنیم و روبوسی می‌کنیم. از زیر کار در رو هستیم. پدر و مادرمان تا هزار سال اجازه می‌دهند توی خانه‌شان بمانیم. کنار ساحل آشغال می‌ریزیم. با کفش توی خانه راه نمی‌رویم. و هزار تا چیز خوب و بد دیگر. قنبر، کوتاه بیا.