یکی از همکارهایم توی اتاقش آکواریم ماهی دارد. خیلی بزرگ نیست. مثلا به اندازهی یک قوطی کفش سایز چهل و دو. چند تا ماهی گلی و یکی دو جور ماهی دیگر که همیشه با صورت آویزانند به دیوارهی آکواریم. دیروز برای اولین بار خیلی دقیق بهشان نگاه کردم. یک جلسهی مهم داشتیم و همهمان مثل چسفیل توی قابلمهی داغ، بالا و پائین میپریدیم و خودمان را میکوبیدند به در و دیوار. صرفا جهت آمادگی برای حضور در آن جلسهی مهم. هرچند دقیقه یک بار، یک نفر از گوشهای ساختمان فریاد میزد که اوه شِت. یعنی تلنگ کار یک جایی در رفته و سطح نگرانی کشیده بالاتر. کلا همه استرس داشتند. حتی دستگاه قهوهساز که از صبح به اینور، چهار برابر حجم معمول قهوه درست کرده بود و رسیده بود به آستانهی جرخوردگی.
دقیقا وسط همین فضای سورآلیستی و تعلیقی و هیچکاکی، نگاهم افتاده بود به ماهیها. الدنگها انگار نه انگار که در همین فضایی زندگی میکنند که ما در آن مثل هویج روی رنده، پوستمان در شرف کنده شدن است. برای خودشان از این سمت جعبهی کفش شنا میکردند به آن سمت. هیچ نگرانی خاصی هم توی صورتشان دیده نمیشد. تا حالا اینقدر دقیق به چشم هیچ ماهیای نگاه نکرده بودم. حس خیام طوری دارد. یک بیخیالی دلچسب. انگار دقیق میدانستند که ته این نوع دوندگیها هیچ چیزی نیست که ارزش نگرانی داشته باشد. لااقل من دلم میخواست اینطوری چشم ماهیها را ببینم.
از دیروز هم تصمیم گرفتم یک تنگ و دو سه تا ماهی بیخیال و فارغ از هیاهوی جهان را بیاورم توی اتاق کارم. فوقش باید روزی یک بار آبشان را عوض کنم و برایشان دون بپاشم و سالی یک بار هم برای یکیشان مراسم ختم و خاکسپاری برگزار کنم. در عوض روزی چند بار میتوانم باهاشون چشم تو چشم بشوم. جهت یادآوری اینکه گاهی وقتها باید بایستم و از خودم بپرسم دقیقا به چه قیمتی باید نقش چسفیل توی قابلمه را بازی کنم؟ در واقع باید فکر کنم که حد مجاز و بهینهی دغدغهمندیام کجاست. حد مجازی که طبع آدم را از زندگی نباتی فراتر میبرد اما اجازه نمیدهد که آدم تبدیل به یک گلولهی آهنربایی بشود و همهی برادههای آهن دورش را جذب کند و دیگر خودِ خودش دیده نشود. بالاخره چرخوفلک پارک ارم هم نصف شب خاموش میشود و چند ساعتی دور خودش بیهوده نمیچرخد. آدم موقع چرخیدن بیوقفه اصلا فرصت نمیکند تا بخواهد به این فکر کند که چرا باید اینهمه تند بچرخم؟
خلاصه اینکه همین امشب ماهیها را میخرم. روزی یک بار هم کلهام را میکنم توی جهان پر از آب و ساکت و بیدغدغهشان. کمی فکر میکنم که به چه قیمتی؟ دقیقا چرا؟ شاید اصلا سوال اول نکیر و منکر همین بود.