سیصد و شانزده

یک اصطلاح جذاب در زبان انگلیسی وجود دارد به اسم Sweet spot که معنی فارسی درخوری ندارد. مثلا نقطه‌ی شیرین یا نقطه‌ی مطلوب. که هیچ کدام این‌ها سوئیت‌اسپات نمی‌شود. بیشتر باید توصیفش کرد تا معنی. مثلا بهترین جای چوب بیس‌بال که با آن می‌شود به توپ ضربه زد. یا بهترین تنظیم لنز دوربین که شفافترین عکس را تحویل آدم می‌دهد. یا بهتر از آن، نقطه‌ای از گردن که بیشتر لذت را  هنگام لمس شدن به آدم می‌دهد. تعمیمش می‌شود داد به همه چیز.

صد و پنجاه سال پیش، هدایت کاف توی وبلاگش از سوئیت اسپات گفته بود. نوشته بود که ویزای دانشجویی‌اش تا آخر سال منقضی می‌شود. از دو هفته‌ی پیش به این ور سه بار سرگیجه گرفته و خورده زمین و دکتر دانشگاه چند تا حدس ناجور گذاشته کف دستش. خیلی هم حوصله‌ی تمام کردن درسش را ندارد و افق زندگی خاکستری است و فکرهای خطرناکی توی سرش می‌چرخد. بعد نوشته بود که شب‌ها می‌رود با بستنی‌فروش سر خیابان‌شان حرف می‌زند و همه‌ی این‌ها را برایش ریسه می‌کند. نوشته بود بستنی‌فروش سر خیابان سوئیت‌اسپات روابطش است. نه آن‌قدر از نظر عاطفی مثل برادر و مادر و دوست‌دخترش به او نزدیک بود که جرات نداشته باشد چیزی بهشان بگوید. از آن‌طرف هم مثل دکتر دانشگاه هم از او دور نبود که هدایت را به برگ چغندر فرض کند و هیچ نگرانی‌ای در چشم‌های زاغش موج نزند. بستنی‌فروش یک‌جایی بود وسط این طیف. همان که هدایت کاف به آن می‌گفت سوئیت‌اسپات. بعد هم اصرار کرده بود که هر آدمی در طیف روابطش یک بستنی‌فروش و سوئیت‌اسپات می‌خواهد. کسی که آدم راحت روی صندلی روبرویش بنشیند و او را با سهمگین‌ترین طوفان‌های درونش بمباران کند و مطمئن باشد که به میزان مناسب نگران می‌شود. نه آنقدر زیاد که نگرانِ نگران‌شدنش باشد و نه آن‌قدر کم که حال آدم خوب نشود. همان سوئیت‌اسپات.

کانسپت قشنگی است. فاصله‌ی مناسب در روابط، رمز اثربخشی‌شان است. درست مثل فاصله‌ی زمین از خورشید. اگر دورتر یا نزدیک‌تر بشود، همه یا محکومیم به یخ‌زدن یا کباب‌شدن. اما افتاده روی سوئیت‌اسپات و میلیون‌ها سال خوش و خرم دارد دور خودش و او می‌چرخد. قسمت تاسف‌بار ماجرا این است که از بین این همه سیاره، فقط یکی‌شان افتاده جای درست طیف. باقی، فقط هستند وگرنه حیات که نمی‌دهند.

یادش بخیر هدایت کاف. هزار تا رفیق داشت که با هم آبجو و چای و کباب می‌خوردند و کوه می‌رفتند و فوتبال بازی می‌کردند و شب‌ها فیلم‌های هالیوود و بالیوود را شخم می‌زدند. به اندازه‌ی یک قبیله هم فامیل داشت. دوست‌دخترش هم مجسمه‌ی خوبی‌ها بود. وسط این‌همه آدم فقط یک بستنی‌فروش هندی نشسته بود روی سوئیت‌اسپات رفاقتش. فقط یک نفر.