سیصد و شصت و هشت

دیشب یک پیتزای هیئتی خریدم برای شام. دو وجب کوچک‌تر از چرخ عقب تراکتور. چراغ‌‌های خانه را خاموش کردم و نشستم پای تلویزیون و فیلم دیدم. فیلم شاپ‌لیفترز. از قدیم هر وقت می‌خواستم به خودم پاداش مادی و معنوی بدهم و گوشه‌ی دنجِ بهشتِ موعود را شبیه‌سازی کنم، این کار را می‌کردم. پیتزا و تاریکی و فیلم. پیتزایش خوب بود. شاپ‌لیفترز هم خوب بود. یک پیرزن نقش مادربزرگ را بازی می‌کرد که بجز یک دندان ته حلقش، دندان دیگری نداشت. صورتش ترکیبی بود از پرویز -نگهبان خوابگاه میر‌عماد- و علی‌رضا افتخاری. چشم‌هاش ریز بود و به شکل چندش‌آوری غذا و سوپ و رشته را هورت می‌کشید بالا و هر بار پیتزا را زهرمارم می‌کرد. از همان اول فیلم از زشتی‌اش بدم آمد و هر وقت ظاهر می‌شد جلوی دوربین، خودم را سرگرم زیتون‌های پیتزا می‌کردم. اما بیست دقیقه از فیلم که گذشت، کم‌کم نظرم عوض شد. یک کارهایی توی فیلم می‌کرد که برایم جذاب بود. از دقیقه‌ی سی به بعد هم کلا عاشق پرویز افتخاری شدم. به نظرم دندان‌نداشتنش جذاب بود. چشم‌هایش هم برق خوبی داشت. هورت کشیدنش هم اصلا مهوع نبود. یک جوری شده بود که به نظرم قشنگ هم بود. وقتی هم مرد، توی دلم برایش سوگ‌واری کردم و نمی‌دانستم بدون او چطور برسم به ته فیلم.
دبیرستان بوعلی که می‌رفتم، یک هم‌کلاسی آبادانی داشتم که خیلی قشنگ و خوش‌لباس بود. پشتِ‌موی دم‌کفتری داشت و کفش‌های خوبی می‌پوشید و سبیل‌هایش را می‌تراشید. کلا به نظرم مطابق استاندارد‌های آن روز، آدم قشنگی بود. یک ماهی رفاقت کردیم و ول می‌چرخیدیم و زنگ تفریح ساندویچ کالباس می‌خوردیم. بعد از یک ماه، رسول وفایی را کنار آب‌سردکن مدرسه، کتک زد. بابت یک چیز بی‌خودی که یادم نیست. یک بار هم با من شوخی پشت‌وانتی کرد و با کاتر کف دستم را طوری پاره کرد که هنوز ردش هست. کلا یک سهمیه‌ی روزانه‌ی آزاررسانی و آسکاریس داشت که باید تخلیه‌اش‌ می‌کرد. بعد از چهار ماه، به نظرم خیلی هم موجود زشتی می‌آمد. با آن‌که هنوز مطابق استاندارد بود.
دیشب که داشتم پیتزا می‌خوردم و آخرهای فیلم شاپ‌لیفترز را بدون پیرزن تحمل می‌کردم، با خودم به این نتیجه رسیدم که زشتی و زیبایی به صورت مطلق و مستقل وجود ندارد. در واقع آونگ زیبایی و زشتی ماهیتی سیال دارد و آدم و حیوان و حشم و اشیا سوار آن آونگند. آونگی که جهت حرکتش دست خود آدم است. که زشت باشد یا زیبا. مثل مار که اساسا خیلی سخت آدم می‌تواند ترس و چندشش را زیر زیبایی‌اش پنهان کند. اگر کمی مهربان‌تر برخورد می‌کرد، احتمالا آونگش می‌رفت به سمت زیبایی. یا پدر و مادر که فارغ از شکل‌شان، بچه‌هایشان آن‌ها را عموما زیباترین و جذاب‌ترین موجودات جهان می‌دانند.
خلاصه این‌که یک پیتزا را که دو وجب کوچکتر از چرخ تراکتور بود خوردم. جلوی چشمم یک پیرزن زشت، تبدیل شد به یک پیرزن زیبا و دوست‌داشتنی. مطمئن هم شدم که هیچ استانداردی برای زیبایی بیشتر از یکی دو ماه عمل نمی‌کند. قشنگ‌ترین چشم‌ها هم به راحتی می‌توانند تبدیل بشوند به ملال و آزار. کلا تاریخ انقضای کیفیت ظاهری آدم‌ها، مثل شیر پاکتی زود سر می‌رسد. این‌ها را برای خودم این‌جا ثبت کنم تا یادم بماند که استانداردی برای زیبایی نداریم. یادم باشد که چطور پرویز افتخاری در عرض نیم‌ساعت قشنگ شد. یادم باشد که چطور زیبایی، فاکتور غیرقابل اعتمادی است. فاکتوری که خیلی وقت‌ها ملاک تصمیمات می‌شود. درست مثل زیباترین قصر جهان که در آن کثیف‌ترین پادشاه جهان زندگی می‌کند. یادم باشد که تنها رسانه و جامعه است که زیبایی را به شکل مستقل و دارای استاندارد تعریف می‌کند. و این فاحش‌ترین اشتباه است. و یادم باشد که بار بعد پیتزای بزرگ نگیرم.