سیصد و شصت و پنج

مادر من متخصص بی‌رقیب درست کردن شربت آبلیمو است. فرید اعتقاد دارد که شربت‌هایش حکم تنها دریچه‌ی کولرِ دوزخ را دارند. آن‌هم برای تابستان‌های اهواز که هوا چهار درجه گرم‌تر از لایه‌های زیرین جهنم موعود است. دیروز که نشسته بودم توی سالن پرواز همه‌ی این‌ها یادم آمد. روز آخر سفر و غروب و سالن انتظار گرم. یکی هم دائم پشت بلندگو جکسون را صدا می‌کرد تا برود دم گیت شماره‌ی دوازده. چهارتا بچه‌ هم از فرط شیطنت صندلی‌های سالن را می‌جویدند. شرایط شبیه به همان لایه‌ی زیرین جهنم بود. مادرم هم که آن‌جا نبود تا دریچه‌ کولر را باز کند. رفتم دکان ته سالن و من‌باب وصف‌العیش- نصف‌العیش، چهار دلار دادم و یک بطری لیموناد خریدم (لیموناد را ترجمه نکردم تا با شربت آبلیموی مادرم اشتباه نشود). مزه‌ی پس‌گردنی می‌داد. مزه‌ی جکسون را می‌داد که نمی‌رفت گیت شماره‌ی دوازده. مزه‌ی صندلی‌های فرودگاه. پنجاه سنت‌اش را خوردم و باقی‌ش را ریختم دور. همان‌جا فهمیدم که نسبت درست شکر و لیموترش، رمز موفقیت مادرم است. میزان درست ترشی و شیرینی.

بعد فکرم رفت سمت خودم. این‌که چرا بعضی وقت‌ها نمی‌توانم احساساتم را کلمه کنم و بنویسم. درست مثل دیشب توی سالن فرودگاه. یا مثل همین الان. یا مثل هزار روز دیگر که حرف‌هایم ته دلم می‌ماند و بیات می‌شوند. فقط یک توجیه دارد. این‌که آونگ احساسات من بین غم مطلق و شادی مطلق در نوسان است. یک نقطه‌ی بهینه وسط این طیف وجود دارد که میزان غم و شادی به تعادل می‌رسد. درست مثل نسبت شکر و لیموترشِ شربت‌های مادرم. این همان نقطه‌ای است که احساساتم قابل کنترل و ترجمه به کلمه‌اند. گمان کنم این را می‌توانم تعمیم بدهم به کل زندگی‌ام. درخشان‌ترین روزهای زندگی‌ام همان زمان‌هایی است که نسبت غم و شادی‌ام رسیده‌اند به تعادل. غم و شادی سازنده. نه مثل کسی که سگ سیاه افسردگی زمین‌گیرش کرده و نه مثل آدمی که ته بطری ویسکی را آورده بالا و چهار طبقه بالاتر از زمین راه می‌رود. یک جایی آن وسط.

اصلا دلم می‌خواهد این را تعمیم بدهم به کل جامعه. این‌که مدینه‌ی فاضله‌ی من جایی است بین اشک و لبخند. یک جایی بین گریه و خنده. مثل شربت‌های آبلیموی مادرم. نه جایی که گریه راه سعادت است و نه جایی که خنده راه فراموشی. این‌ها درست مثل لیموناد دکان ته سالن است. از شیرینی دل آدم را می‌زند و پنجاه سنت آن بیشتر قابل تحمل نیست. بی‌فایده‌ترین روزهای زندگی من وقت‌های است که از نقطه‌ی تعادل غم و شادی دور شدم و رسیده‌ام به یکی از دو سر آن طیف. به هر حال سفیدی وقتی قابل درک است که کنار سیاهی دیده بشود. لابد جامعه‌ی سالم در نقطه‌ی تعادل زندگی می‌کند. به هر حال تعادل در تضاد، بهینه‌ترین حال روح من است.

این حرف‌ها همه بهانه است. من دلم برای مادرم و شربت‌های آبلیمویش تنگ شده است. همین.