سیصد و نه

شنبه با ایمو زنگ زدم ایران. عبادت هفتگی‌ام است. پدرم کمی خوش و بش کرد و بعد تلفن را چرخاند و برادرم را نشان داد که نشسته بود روی مبل. پدرم گفت: “اینم داداشت، می‌بینیش؟ خوب و قبراق”.
این جمله، یک کد رسمی در خانه‌ی ماست. دقیقا معنی‌اش این است که اتفاقی برای فرد مورد نظر افتاده و به تو نگفته‌ایم و  الان رفع خطر شده و دوران نقاهت را سپری می‌کند. دقیقا به همین معنی. چند سال پیش هم یک بار زنگ زدم و برادرم دوربین را چرخاند سمت مادرم و گفت: ” اینم مامان، می‌بینیش؟ خوب و قبراق”. بعد هم معلوم شد که بابت قلبش رفته اتاق عمل و چهار تا فنر انداخته‌اند آن‌جا و بلاه بلاه.

ازشان پرسیدم که چه اتفاقی افتاده. برادرم خیلی بی‌خیال و شیک گفت: ” هیچی نشده، خوردم زمین و سه تا از دنده‌هام شکسته”. به همین راحتی. شنیدنش هم درد داشت. کمی هم جزئیات بیشتری داد و تهش هم گفت که دردناک‌ترین قسمت ماجرا فقط نفس کشیدن عمیق است و خندیدن. نفس کشیدنش که به من مربوط نمی‌شد. اما خندیدنش چرا. بهش گفتم مگر کلا چند تا دنده داشتی که سه تای آن شکست؟ بهش پیشنهاد دادم که عکس‌های رادیولوژی‌اش را بفرستد تا با فوتوشاپ دنده‌هایش را درست کنم. بعد هم از ماجرای آمپول زدنش، یک کمدی الهی دانته ساختم. آخرش هم چند تا جوک و لطیفه ریسه کردم که همه ارتباط مستقیم داشتند با دنده‌ی آدم و ماشین و تراکتور. حسابی خنداندمش. با هر خنده‌ای هم از فرط درد کبود می‌شد و به خودش می‌پیچید و فحشم می‌داد. تنها استراتژی من برای مواجهه با اتفاقات ناجور این‌چنینی، پناه بردن به خنده و خنداندن است. در واقع تلاش مذبوحانه‌ای است تا نگرانی خودم و درد طرف مقابلم را تحت لوای خنده قایم کنم. حضور درد که دست من نیست. فقط می‌توانم بهش بخندم و مسخره‌اش کنم و به خیال خودم اعتبارش را خدشه‌دار کنم. گاهی وقت‌ها هم صرفا بابت استیصال است. وقتی در موضع کیش و مات هستم و هیچ حرکتی به ذهنم نمی‌رسد. مثل وقتی که سه تا از دنده‌های برادر آدم شکسته باشد. مگر یک آدم چند تا دنده دارد؟ مگر من چند تا برادر دارم. کیش و مات. اگر  از در خنداندن وارد نمی‌شدم، مجبور بودم نیم ساعت ساکت نگاهش کنم و حرف نزنم. آدم از کسی که بلایی سرش آمده، وضع هوا و ترافیک و بازار بورس و حال آقای شاهرودی را که نمی‌پرسد. به زبان جدی و مستقیم هم که نمی‌توانم از درد حرف بزنم. یادآوری کردن درد، درست مثل رو دادن به یک بچه‌ی لوس چهار ساله است که نتیجه‌اش فقط عاصی کردن است. پس فقط می‌ماند پناه به خنده. این علاج هر درد بی‌درمان. حالا بماند که نسخه‌ی چندان خوبی برای آدم دنده‌شکسته نیست.

آخر حرف‌هایم هم طبق معمولِ تمام دفعاتی که زنگ زده بودم و بهم گفته بودند که “اینم فلانی، می‌بینیش؟ خوب و قبراق”، التماس‌شان کردم که چیزی را قایم نکنند و خبرها را دیر ندهند. دوری، همین‌طوری هم آدم را پارانوئید و شکاک می‌کند. وای به حال روزی که دیوار اعتماد هم ترک بردارد و آدم حس کند که قرار نیست سر موقع، خبرها را بشنود. آن‌وقت است که ذهن آدم‌های دور، خلاقیت‌شان را نشان می‌دهند و سناریوهایی که هزار برابر بدتر از واقعیت هستند را می‌سازند. درست مثل سایه‌ی یک سوزان ته‌گرد که وقتی روی دیوارهای دور می‌افتد، از میخ‌طویله ‌هم بزرگترند. گفتنِ به موقع خبرهای نه چندان خوب، صرفا لطف بزرگی‌ است در حق کسانی که دور هستند. همان‌قدر که زنگ خوردن تلفن گاهی وقت‌ها ترسناک است، زنگ نخوردنش هم ترسناک است.