سیصد و نوزده

من قدیم یک جایی نزدیک به دورود کار می‌کردم. این را چهارصد بار تعریف کرده‌ام. گفته‌ام که برای رفتن از خوابگاه شرکت تا محل پروژه، باید سه کیلومتر راه می‌رفتم. نصف این سه کیلومتر هم تونل قطار بود. از همین تونل‌هایی که می‌گویند رضا شاه ساخته برای‌مان. همه‌ی این‌ها را چهارصد بار تعریف کرده‌ام. این‌که از روبرو یا پشت‌سر قطار غافل‌گیرمان می‌کرد.  این‌که بیشتر از کلوخ و سنگ، مار جعفری و عقرب می‌دیدیم. این‌که یک کارگر بچه‌باز هم داشتیم. همان که اسمش غلام‌علی بود و بچه‌اش نمی‌شد اما بچه‌ها را دوست داشت. کلا اتفاقات ترسناک زیادی دور و برمان بود. اتفاقاتی که جان و ناموس‌مان را نشانه رفته بود. اما ترسناک‌تر از همه تونل قطار بود. وسط‌های تونل که می‌رسیدیم، درست انگار شیرجه می‌رفتیم توی بشکه‌ی قیر. یک سیاه‌چاله‌ی بی‌انتها که هر روز صبح ما را قورت می‌داد و نیم‌ساعت بعد از آن‌طرف دفع‌مان می‌کرد بیرون. به قدری تاریک که سیستم مختصات تبدیل می‌شد به جوک.

امروز صبح رفته بودم ساختمان شهرداری. آسانسور وسط راه و بین دو طبقه، تصمیم گرفت بایستد. بدون این‌که هشداری بدهد. من بودم و یک مرد دیگر و حجم عظیمی از تاریکی. یاد همان تونل افتادم. یاد آن دویست روزی که در آن راه رفته بودم. من آن‌وقت‌ها به این نتیجه رسیده بودم که تاریکی و نداشتن محور مختصات از قطار و مار جعفری و عقرب و غلام بچه‌باز، هزار برابر ترسناک‌تر است. چون وقتی چیزی نمی‌دیدم، انتظار همه‌ی آن‌ها را با هم داشتم. این‌که مار برود توی پاچه‌ام یا با قطار شاخ به شاخ بشوم یا غلام از پشت، دم گوشم بگوید جووون. یا حتی تصور اتفاقاتی که محال بود آن‌جا بیفتند. درست همان حسی که آدم زیر دوش حمام دارد. وقتی که کف زده به صورتش، تمام هیولاهای جهان حمله می‌کنند. و بدتر از همه آدم نمی‌داند راه فرار کجاست. اصلا شاید نکته‌ی اصلی همین باشد که راه فرار گم می‌شود. درست مثل گربه‌ای که سرش گیر کند توی قوطی حلبی روغن لادن. دنیا روشن است و فقط سر گربه است که لای تاریکی گرفتار شده است.

ندیدن، سرآغاز ندانستن است. ندانستن هم ترسناک‌ترین حادثه است. در واقع خیلی از تصوراتی که پشت آدم را می‌لرزاند، یک سرشان در تاریکی و ندانستن است. درست مثل خرافات. اصولا خرافات همان ترس‌هایی هستند که سرچشمه‌شان ندانستن است. اگر رضاشاه دستور داده بود چند تا لامپ می‌زد به سقف تونل، دیگر جایی برای ترسیدن نبود. همان کاری که امروز مرد توی آسانسور کرد. چراغ قوه‌ی موبایلش را روشن کرد و فضای دراماتیک آسانسور، تبدیل شد به یک اتفاق ساده که چند دقیقه بعد از آن، حل و فصل شد. آن‌هم بدون ترس. بالاخره یک کسی باید باشد که گربه‌ی هراسان را بغل کند و آرام قوطی روغن و تاریکی را از سرش جدا کند. باقی کار را خود گربه بلد است.