سیصد و هفتاد و سه

پدر حسام دیابت گرفت و درمان را آن‌قدر پشت گوش انداخت تا بالاخره زد به پای راستش. دکتر بهش گفت پایش را باید قطع کند. و قطع کرد. پدر حسام یک مثنوی هفتاد من از ده دقیقه قبل از بی‌هوشی‌اش خاطره دارد. در واقع از خداحافظی‌ با پای راستش. بعد خوابید و بیدار شد و دید پایش نیست. رفتیم عیادتش. مثنوی هفتاد من را ریخت روی دایره. متافورطور وصلش کرد به عشق دوران جوانی‌اش. این‌که  عاشق یک زن ابرو کمان بوده و حجم عشقش رسیده به مرز جنون و از آن رد شده. آن‌قدر مجنون بوده و بی‌حواسی کرده که از عشق فقط آزارش نصیب‌شان شده. مثل پای راستش که به جای سرپا نگه داشتنش، شده بساط تکدر خاطر و درد. صرفا بابت بی‌حواسی‌ و بی‌دقتی. بعد هم گفت که یک روز وسط تابستان، زن ابرو کمان، برایش ده دقیقه از مثنوی هفتاد من را خوانده و ترکش کرده است. درست مثل پای راست پدر حسام. بعد هم رو به ما گفت چایی‌تون یخ کرد، میوه‌ هم بخورید.

حواس ما ماند پیش پای راست پدر حسام. سرِ بی‌حواسی‌اش، گندیده است. چایی خوردیم و فکر کردیم که بدترین شکل گندیدن و ترک کردن وقتی است که از فرط جنون و بی‌حواسی باشد. این‌که خودِ عشق باعث مرگ عشق باشد. این‌که خودِ آدم با دست خودش، پای راستش را قطع کند. پیچیده‌ترین شکلِ دیگر نبودن.