۳۷۸

هدایت کاف روز تولد سی سالگی‌اش، توی وبلاگش، پست مفصلی نوشت در باب فرق زنده بودن و زندگی کردن. نوشت که سی سال زنده بوده است. اما از این سی سال فقط هفت سالش را زندگی کرده است. آن چهار سالی که با شیدا هم‌خانه بوده و  آن یک سالی که مادرش آمده بود هندوستان و با هم هندگردی کردند و  آن دو سالی که شاگردیِ کتاب‌فروشی جعفری را کرده بود. سی سال زنده بوده و هفت سال زندگی کرده است.  نوشته بود که روی سنگ قبر هیچ آدمی سالیان زندگی کردنش را نمی‌نویسند و فقط ذکر می‌کنند که چند سال زنده بوده است. لابد بابت این‌که ما آدم‌ها زندگی‌ را از چشم عقل‌مان نگاه می‌کنیم. عقل کاری به این کارها ندارد. فقط تاریخ رفتن را از تاریخ آمدن کم می‌کند و خلاص.

تیام یک فرمول ریاضی برای خودش دارد که بهش می‌گوید چگالی زندگی. روزهای زندگی کردن را تقسیم می‌کند به روزهای زنده بودن. هر چقدر نتیجه‌ی این فرمول به یک نزدیک‌تر باشد، بیشتر زندگی کرده‌ایم و هر چه به صفر نزدیک‌تر باشد، صرفا زنده بوده‌ایم. معتقد است که ثانیه‌ها وزن دارند. ثانیه‌هایی که هدایت کاف امور املاک پدرِ بدخلقش را رتق و فتق می‌کرده، ثانیه‌های سبکی بودند که فقط لازمشان داشت برای زنده بودن. مثل ثانیه‌هایی که من برای سیر شدن و زنده بودن باید با هزار صفحه نقشه‌ی سیاه و سفید چانه بزنم و هزار جدولِ پر از عدد را بالا و پائین کنم. ثانیه‌های سبکی که هیچ وقت در آن‌ها زندگی نکردم. از آن‌طرف ثانیه‌هایی که هدایت کاف انگشت‌هایش را فرو می‌برده لای موهای سیاه شیدا و خیره می‌شده به چشم‌های درشتش. یا ثانیه‌هایی که ترک موتور می‌نشستند و خیابان‌های شلوغ بمبئی  را بالا و پائین می‌کردند. این‌ها همان ثانیه‌های زندگی کردن هستند.

با تیام چانه می‌زدیم سر کیفیت ثانیه‌ها. این‌که ثانیه‌هایی که مولدشان دل آدم باشد، ثانیه‌هایی وزین هستند. اما ثانیه‌های عقلی، ثانیه‌یی کم وزنند که صرفا برای زنده ماندن لازمند. اشکال کار همین‌جاست که پیرو عقل بودن، موجه‌ترین استراتژی حیات ماست. هیچ کس را بابت پیروی از عقلش قضاوت نابجا نمی‌کنند. عقل به مثابه آرام‌ترین، مودب‌ترین و حوصله‌سربرترین پسر بچه‌ی سر کلاس است که به هیچ شکلی نمی‌شود بهش ایراد گرفت. از آن‌طرف، دل شرورترین و سرکش‌ترین موجود است که پیروی‌اش فقط در شعرها و داستان‌ها موجه است. اما در زندگی واقعی، پیروی از دل جایگاه چندان قانونی‌ای ندارد. همین می‌شود که چگالی زندگی انسانِ معمولی همیشه حول عدد صفر می‌گردد. انسان‌های معقول و موجه و جا گرفته در فریم مشخص زندگی در جامعه‌ی “سالم”.

دلم می‌خواست یک بار هدایت کاف را از نزدیک می‌دیدم. بهش می‌گفتم که نسبت هفت به سی، عدد فوق‌العاده‌ای است. بهش می‌گفتم که خوبی دل همین سرکشی و قانع‌نشدنش است. دل وقتی چیزی را بخواهد، آن را به دست می‌آورد. هر چقدر هم که عقل، عاقلی کند و سنگ جلوی راهش بیندازد، اما بالاخره در برابر دل، قانع می‌شود. به شرطی که دنیا را مثل باباطاهر نگاه نکنیم که:

زدست دیده و دل هر دو فریاد |   که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد |  زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

دوست داشتم تیام و هدایت کاف را می‌بردم پیش بابا طاهر و ازش می‌پرسیدم  که چرا باید دل را آزاد کرد؟ دل تنها دلیل زندگی کردن است. چرا خنجر نزنیم به شکم و معده که نیاز روزمره‌اش ما را به روزمرگی می‌کشاند؟ چرا خنجر نزنیم به عقل‌مان که دشمن دلمان شده است؟

تیام عزیزم! باباطاهر که هزار سال پیش مرد. هدایت کاف هم که به نسبت هفت به سی زندگی کرد و رفت. بیا به فکر خودمان باشیم. همان که گفتی. آن‌قدر چگالی زندگی‌مان را ببریم بالا تا سنگین بشویم و قِل بخوریم ته دریا و مروارید بشویم. هزار چوب‌پنبه‌ی سفید و سبک که روی دریای زندگی شناورند، فقط زنده‌اند و غرق نمی‌شوند اما زندگی نمی‌کنند. زندگی کردن دل می‌خواهد.

برای خودم. برای تیام. برای آدم‌های امیدوار.