سیصد و هفتاد و هفت

جزو عجایب این است که یک خاطره ته مغزم جامانده که تا حالا تعریفش نکردم. این یک خاطره را هم بگویم تا وام‌دار سلول‌های خاکستری در روزهای آلزایمر نباشم. خیلی سال پیش که هنوز دلار هفتصد تومان بود و پوند هزار و پانصد تومان، برای سفر رفتم انگلیس. یک هفته لندن‌گردی کردم. حراجی‌ها را بو می‌کشیدم. جلوی میوه‌فروشی‌ها می‌ایستادم و قیمت گوجه و موز را ضربدر هزار و پانصد تومان می‌کردم و نچ‌نچ‌کنان رد می‌شدم. یک بار هم فروشگاهِ در حال ورشکستگی‌ای پیدا کردم که همه‌ی خنزر پنزر‌هایش را حراج کرده بود. یک چوب‌گلف خریدم که از هشتاد پوند شده بود دو پوند. فکر کردم خارج شدن از سالن پروازهای خارجی مهرآباد آن‌هم با چوب گلف خیلی زیبنده‌ است. با همان چوب رفتم تا هایدپارک را ببینم. پارک لاله‌ی لندنی‌ها بود. جایی وسط پارک، یک مربی رقص، شاگردهایش را آورده بود تا تمرین سالسا کنند. من و چوب گلف هم نشستیم روی نیمکت به تماشا کردن. شاگردها دو نفری جلوی هم می‌رقصیدند. البته بیشتر پاهای‌شان مثل سیم هدفون گره می‌خورد توی هم و کفش همدیگر را لگد می‌کردند و هر چند دقیقه، یک نفر پارتنرش را مثل آبِ توی پارچ پخش می‌کرد روی زمین.

مربی استراحت داد بهشان و ایستاد جلوی‌شان تا نصیحت‌شان کند. می‌گفت برای سالسا، قبل از این‌که خودِ رقص را یاد بگیرید، باید پارتنرتان را یاد بگیرید. سالسا را تشبیه کرد به کشتی توی تختخواب. این‌که دو نفر تا همدیگر و بدن همدیگر را یاد نگیرند، کشتی خوبی نمی‌توانند بگیرند. کسی که حتی شلغش کشتی‌گیری باشد، باز هم در برابر یک بدن ناشناخته، خیلی امیدی بهش نمی‌رود. البته مربی کمی واضح‌تر و با ذکر مثال حرفش را گفت و شاگردانش هرهر می‌خندیدند. من هم به نشانه‌ی خاک به سرم، لب پائینم را بین دندان‌هایم فشار دادم و منتظر  بودم تا خداوند از لای ابرهای خاکستری لندن یک رعد و برق بکوبد توی سر مربی. که نکوبید.

امروز از فرط بیکاری اینترنت‌گردی می‌کردم.  یک تکه ویدئو از آموزش رقص سالسا دیدم و من را یاد هاید‌پارک انداخت. یاد سبیل باریک مربی. یاد این‌که می‌گفت سالسا را باید مثل رابطه‌ی دو نفر نگاه کرد. چقدر به نظرم این مثال منطقی و درست است. وقتی رقص را درست اجرا می‌کردند، آن‌قدر هماهنگ بودند که آدم فکر می‌کرد این دو نفر مثل چرخ‌دنده‌های پشت ساعت سال‌ها می‌توانند با هم بچرخند. بدون این‌که دنده‌ی هم را بجوند. پای هم را لگد کنند. پایه‌ی تخت را بشکانند. و مهم‌تر این‌که خراش روی دل هم جا بگذارند. به شرطی بود که همدیگر را یاد گرفته باشند. در غیر این‌صورت ماجرا می‌شود مثل ماجرای من و چوب گلف. چند بار توی فرودگاه لندن گیر کرد لای چرخ. مجبور شدم با خودم ببرمش توی کابین و شش ساعت آن را مثل علم توی دستم نگه دارم. نفر کناری هم دائم سوال می‌کرد از کدام مسابقه‌ی گلف بر‌می‌گردم و آیا تایگر وود را می‌شناسم یا نه؟ توی فرودگاه مهرآباد هم هیچ زیبندگی درخوری نمایش داده نشد. نه من گلف را بلد بودم و نه چوب گلف دست‌های من را می‌فهمید و دائم سر می‌خورد و می‌رفت توی چشم و چال آدم‌ها. یاد گرفتن آدم‌ها کلا زیبنده‌ترین اتفاق است و نه چوب گلف.