سیصد و هفتاد و یک

اولین کار من توی برق آلستوم بود. همان که برِ خیابان ستارخان است و یک بار صدام بمبارانش کرد و چند تا درخت مگنولیای بزرگ دارد. شرکت‌ ما برایشان استخر می‌ساخت و من هم مهندس کارگاه بودم. مهندس کارگاهِ همه کاره. از نقشه‌برداری و صورت‌وضعیت بگیر تا دم کردن چای پشکل‌نشان و تعمیر سیفون. اما هراس‌انگیزترین بخش کار برای من، متره کردن چاه‌های فاضلاب پروژه بود. چهار تا مقنی شیروانی داشتیم که چاه و انبار زیرزمینی می‌کندند. بعد از حفر هر کدامشان، محکوم بودم تا از نردبان مقنی بکشم پائین. طول و عرض انبارها را وجب کنم تا شرکت بتواند پولش را از حلقوم کارفرمای خسیس بکشد بیرون. پائین رفتن از چاه، خوفناک‌ترین تجربه‌ی زندگی من بود. مخصوصا وقتی که از نردبان پائین می‌رفتم و روشنایی سوراخ دهنه‌ی چاه کوچک و کوچک‌تر می‌شد. حس گربه‌ای را داشتم که توی کیسه زباله‌ی سیاه افتاده و یک آدم الدنگ دارد در آن را گره می‌زند. بعد هم که پائین می‌رسیدم، یک اتاق تاریک و نمور بود که کافی بود نکیر و منکر بیایند تا نمایش شب اول قبر تکمیل بشود.

یک‌بار که رسوخ کرده بودم ته چاه، هوشنگ عرفانی مِن‌باب شوخی خرکی، نردبان را کشید بالا. اندازه‌گیری‌ام که تمام شد، دیدم نردبان نیست. تنها سوراخ خروجی از این جهنم سیاه، بالای سرم بود اما راه دسترسی‌ای نداشت. همان ثانیه حس کردم دیوارهای چاه تصمیم گرفته‌اند به هم نزدیک بشوند. حتی فکر کردم دیوارها می‌خندند. که خب، بعدا فهمیدم صدای هوشنگ‌ عرفانی بود که مثل دراکولا می‌خندید. مجبور شدم حرمتش را بشکانم و بشاشم به کرامت کارفرما و با چند فحش که تا حالا زبانم به خودش ندیده بود، از عرفانی پذیرایی کنم. استراتژی‌ام جواب داد و نردبان را انداخت پائین. بالا که آمدم، چیزی عوض نشده بود الا این‌که دیوارهای چاه دورم نبودند. می‌توانستم بروم سیفون‌های خراب توالت را تعمیر کنم. می‌توانستم چای بریزم و با حسین و زارع و قاسم بشینم زیر درخت مگنولیا و خاطرات عشقی-تخیلی‌ با آن‌ها معامله کنم. یا حتی بروم توی اتاق رئیس کارگاه تا کمی ملامتم کند بابت درست وجب نکردن و بی‌پولی و الخ. مهم این بود که برای باطل کردن ثانیه‌های زندگی‌ام، حق انتخاب داشتم و هیچ دیواری جلویم را نمی‌گرفت. آن چند دقیقه‌ای که ته چاه بودم،انگار دیوارها پریده باشند توی جمجمه‌ام و حصار شده باشند دور مغزم.

سال‌های اول مهاجرت هم همین‌طور بود. بابت ویزا، اجازه‌ی خارج شدن از کشور را نداشتم. نمی‌توانستم بیایم ایران. حتی اوگاندا و فرانسه و گینه‌ و آلمان هم نمی‌توانستم بروم. ماجرا این بود که اگر مشکل ویزا نداشتم، باز هم به این کشورها نمی‌رفتم و شرایط فرقی نداشت. اما دیوارهای چاهِ ویزا دور مغزم را احاطه کرده بودند. شاید آزادی یک مفهوم انتزاعی بود که خانه‌اش توی مغزم بود. در واقع فکر محدودیت بیشتر عذابم می‌داد تا خودِ محدودیت. دلم می‌خواست لااقل توی تصوراتم، مالک بطلان ثانیه‌های زندگی‌ام باشم.

خلاصه این‌که، آن روز دیوارهای احترام بین من و عرفانی فرو ریخت و تا ته پروژه، با زبان خودمانی‌تر و کثیف‌تری با هم حرف زدیم. محدودیتی برای کلمات نداشتیم و موقع چانه زدن سر صورت‌وضعیت و صورت‌حساب، همدیگر را می‌شستیم و آویزان می‌کردیم. به هر حال آزادی برای من مفهومش فیل هوا کردن نیست. همین که توی مغزم بدانم که اجازه‌ی فیل هوا کردن دارم، راضی‌ام. به خدا. نردبان را بنداز پائین هوشنگ. من کلاستروفوبیای ذهنی دارم.