یک ملخ مفلوک یازده طبقه پرواز کرده بالا و چهارچنگولی چسبیده به پنجرهی اتاقم. سه ساعتی است که آمده. نه راه پیش دارد و نه راه پس. چشمهایش مثل دو تا گوجهسبز زده بیرون. یک نگاه میکند به ارتفاع زیر پایش، یک نگاه به آسمان و یک نگاه هم به من که دماغم را چسباندهام به شیشه و دارم با لذت نگاهش میکنم. شده مایهی سرگرمیام. اسمش را گذاشتم پرویز. هر چند دقیقه یک بار هم دهانش را تکان میدهد و یک چیزی میگوید. که خب، من زبان ملخها را نمیفهمم اما قطعا دارد به خودش فحش میدهد که چرا اینقدر آمده بالا. یکی دو بار هم تصمیم گرفت تا جابجا شود که هر بار دست و پایش ول شد و با فلاکت دوباره خودش را نگه داشت. حالا هم یک ساعتی است که دیگر همان تکانها را هم نمیخورد. احتمالا با مغز نخودیاش به این نتیجه رسیده که در این برههی حساس زمانی، هیچ رقمه نمیتواند تکان بخورد. احتمالا تنها چیزی که در وجودش توان جابجا شدن دارد، فکرهای جورواجوری است که توی سرش مثل توپ لاستیکی بالا و پائین میپرند. چه غلطی بود که کردم؟ مگر من لکلکم که یازده طبقه آمدم بالا؟ مگر آن پائین لای چمنها چه عیبی داشت؟ فقط خودم در برابر تصمیمهای اشتباهم مسئولم. این یارو پشت پنجره چرا هیچ کمکی نمیکنه؟
جمعهها حوصلهام سر میرود. آنقدر که استیصال یک ملخ بلندپرواز، پشت پنجرهی اتاق، میتواند سرگرمم کند. درست مثل روزنامههای محلیِ جهان اول که از فرط بیخبری، زردترین و یرقانیترین خبرها را هم چاپ میکنند. امروز هم حال من همین است. یک هفته است که دلم میخواهد چیزی بنویسم و مثل سینوهه، گازهای توی سرم را خالی کنم. اما نشد. تا اینکه پرویز آمد پشت پنجرهی اتاقم. تصمیم گرفتم تا مثل دوران خوش وبلاگنویسی، خودکارم را ببندم به دم قاطر چموش درونم و با یک اردنگی بفرستمش تا برای خودش جفتک بیاندازد و هر چه میخواهد بنویسد. قاطر خسته است. پرویز بریده. من هم بیحوصلهام. حالا حتما تیام هم پیام میدهد که چرا اسم گذاشتهام روی ملخ؟ از اسمگذاری روی چیزها بدش میآید. اسمگذاری را عامل دستهبندی میداند. زن و مرد. استریت و هومو. ایرانی و عرب. پرویز و باقیملخها. دستهبندی با خودش ایدئولوژی و اعتقاد و جنگ و تقابل میآورد. چیزهایی که هیچ وقت خیری برایمان نداشته است.
قاطر خسته است. دلش میخواست یک داستان عاشقانهی کوتاه بنویسد که جملهی اولش اینطور شروع شود: “عزیزم! یادت هست که میخواستیم با هم فرار کنیم؟ همان روزهای درخشانی که بیشتر عاشقی میکردیم و کمتر فکر. یادت هست؟”. اما خب، قاطرها تولید شدهی یک رابطهی غیرعاشقانهاند و هیچوقت عاشق نمیشوند تا عاشقانه بنویسند.
پرویز کماکان چهارچنگولی چسبیده به شیشه. یک نسیم هم شروع کرده به وزیدن. البته برای من نسیم است و برای پرویز فرشتهی مرگ و هر لحظه ممکن است پرتش کند پائین. من هم کماکان دوست دارم چیزی بنویسم. اما خب، چیزی جز عشق اصالت ندارد. هر چیز دیگری که بخواهم بنویسم، صرفا تکرار همان اخبار زرد و یرقانی است. همان سوار شدن روی موج احساسات همگانی. میشوم پژواک کمرمق یک صدا. که چیزی از خودم ندارم و فقط فریاد کس دیگری را ضعیفتر تکرار میکنم. آنهم با کوبیدن خودم به کوه و دیوار.
نمینویسم. با مشت میکوبم به پنجره تا پرویز ول شود و بیفتد پائین. بالاخره تا ابد نمیشود با ترس زندگی کرد و چهار چنگولی شیشهی صیقلی را چسبید و فقط فحش داد به زمین و زمان. پرتش میکنم پائین. احتمالا از ترس شلوار نداشتهاش را خیس میکند. در عوض نیرویی که ترس تولید میکند یک میلیون اسببخار قدرت دارد. ممکن است پرواز کند و خودش را برساند به چمنهای سبزی که اینقدر هوسشان را کرده است. شاید هم بیفتد وسط خیابان و اتوبوس از رویش رد شود و مثل لواشک لهش کند. که خب، الخیر فی ماوقع. کسی که نمیداند من هلش دادهام. همه فکر میکنند برای رسیدن به چمنِ سبز دل به دریا زده است. میشود شهید راه عشق. تنها راهی که اصالت دارد.